27

1.3K 228 150
                                    

چپتر بیست و هفتم _ دیگه به عمارتت برنمی‌گردم

کیف چرم مشکیشو از روی صندلی عقب برداشت و از ماشین پیاده شد. با چکیدن چند قطره آب روی پشت دست و بینیش سرشو بالا گرفت و به آسمونی که تصمیم داشت بباره نگاه کرد. نفسشو کش دار بیرون فرستاد و در ماشینش بست. در تمام طول راه تصمیم داشت دور بزنه و به اپارتمانش برگرده. همون اپارتمانی که لیام براش خریده بود. اپارتمانی که میدونست زوجی که توی واحد روبروش زندگی میکنن همینطور نگهبان ساختمون همه از افراد لیامن و یه جورایی وظیفه اشون محافظت ازش در مقابل افراد سایمونه...اما در اخر فقط تصمیم گرفت مسیرشو ادامه بده و پیش لیام برگرده...مخصوصا که از صبح تا الان مدام از حس بدی پر و خالی میشد.
سوییچُ سمت یکی از افراد لیام گرفت و وارد عمارت شد. بالافاصله با چندتا از خدمتکارای اشپرخونه مواجه شد که همه به قسمتی از راه پله خیره ان... همون لحظه متوجه صدای بلند لیام شد. به افراد برای برگشن سر کارشون نهیبی زد و با عجله خودشو به طبقه بالا رسوند. لویی رو دید که روبروی اتاق لیام با نگرانی درحال جویدن ناخوناشه.

_چی شده؟

کنارش ایستاد و با  نگرانی از که از سر بی خبری بود پرسید.
لویی به سمتش برگشت. حینی که نمی دونست خوشحالیشو از دیدنش نشون بده یا نگرانیشو از جروبحثی که داخل اتاق بود، دهنشو برای گفتن چیزی باز کرد اما صدای فریاد لیام مانع شد.

لیام: "خفه شو...فقط...خفه شو..."

هری قدمی به سمت در برداشت اما لویی قسمتی از استین لباسشو کشید و مانعش شد.

لیام: "نه..! برو بیرون...دیگه نمیخوام ببینمت...فقط گم شو بیرون."

با صدای فریاد دوباره لیام نگاهشو از چشمای نگران لویی گرفت اما قبل از اینکه حرکتی بکنه در با شدت باز شد و زین درحالی که کراواتشو بین انگشتاش می فشرد و درهمون حال سعی میکرد دکمه لباسشو ببنده از اتاق بیرون اومد...نیم نگاهی به هری و بعد لویی انداخت و بدون گفتن حرفی با عجله به طرف پله ها رفت.

_برو دنبالش.

هری استین لباسشو کشید و قبل از اینکه وارد اتاق لیام بشه خطاب به لویی دستور داد.
وارد اتاق لیام که شد در رو پشت سرش بست و کیفشُ گوشه ای رها کرد.

_لیام چی...شـ

هنوز سوالش کامل نشده بود که صدای شکستن مانیتوری بلند شد که به دیوار سمت راست میز پانچ شده بود. بعد که نگاهش رو به لیام داد اون مرد چرخی دور خودش زد و با یه حرکت عصبی وسایل روی میزشو بهم ریخت.

_معلوم هست داری چیکار میکنی؟

با تعجب پرسید و با چند قدم بلند خودشو به لیام رسوند.

_به چیزی که دیشب داشتیم میگه ساده...چه مرگشه؟

لیام انگار که با خودش حرف میزد پرسید و هری از سر بی خبری اخم کوچیکی کرد...مرد اونقدر متعجب و نگران بود که اصلا نمی تونست به دلیل حال بد لیام فکر بکنه.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Where stories live. Discover now