50

1.1K 227 156
                                    

(آپ بعدی +85 ووت)

چپتر پنجاه ام - سه بار خودمو کشتم

_ تو این کارو نمیکنی.

این جمله ای بود که لیام با هر قدمی که زین به داخل عمارت قدیمیش برمی‌داشت زیر لب خطاب بهش می‌گفت اما ولوم صداش اونقدری پایین بود که گوشهای خودش به ‌زحمت تشخیص می‌داد چی میگه چه برسه به زینی که مثل یه ربات داخل عمارت در گردش بود و مایع بی رنگی رو به هر جایی که میرسید پخش می‌کرد...
لیام لازم نبود زیادی به مغزش فشار بیاره تا بفهمه چیزی که توی اون گالن هاس چیه... وقتی به یقین رسید و حتی احتمال داد زین قصد چه کاری رو داره کمی از پشت یکی از درختای دو طرف عمارتش فاصله گرفت اما با دونستن اینکه با این کارش خودشو به زین لو میده و تمام چیزی که براش نقشه کشید و حتی هری رو از خودش روند تبدیل به یه تف سربالا میشه، دوباره سرجاش برگشت و تمام وجودش چشم شد و زل زد به پنجره اتاقش...
چند ثانیه بعد پنجره اتاقش باز شد و شاهد زینی شد که از بالا نگاهشو به اطرافش میچرخونه... می‌دونست زین بهش دید نداره...می‌دونست جایی که ایستاده نقطه کوریه که زین تا وقتی توی دو متریش قرار نگیره نمیتونه ببینتش.

_ تو این کارو نمیکنی.

وقتی زین دستشو از پنجره بیرون آورد و وسیله کوچیک داخل دستشو یه فندک اونم نه هر فندکی، فندکی که تنها داراییش از عموش بودُ تشخیص داد، این بار با صدای واضحتری تکرار کرد اما زین زمانیکه موفق به روشن کردن فندک شد بدون اینکه ثانیه ای مکث کنه انگشتاشو از دور فلز سیلور رنگ برداشت و فقط چندثانیه زمان برد تا شعله های اتیش به بالا و مسیری که خود زین در نظر داشت زبونه بکشن.
عمارتش در حالی ‌که دارایی عزیزشو در برداشت اونقدری سریع طعمه اتیش شد که دهنش به فریاد بلندی باز شد اما هیچ صدایی از گلوش خارج نشد...
با برافروخته شدن اتیش مقابلش دستاش شروع به لرزیدن کردن و بدنش جوری یخ کرد که میتونست رنگ پریدگی صورتشو حس کنه... توی اون لحظه اونقدری شوکه شد که هرچقدر ذهنش به اندام هاش دستور حرکت می‌داد قدم از قدم برنمی‌داشت فقط توی مردمک چشماش تصویری از عمارت بزرگی بود که توی اتیش هر لحظه شعله ور تر می‌شد.

_ زین.

بالاخره زبونش چرخید و صدای خفه ای از ته گلوش خارج شد... وقتی صدایی شبیه انفجار نسبتا کوچیکی از داخل ساختمون گوشاشو زد سنسورهای بدنش بکار افتادن و قدمی از تنه درختی که پشتش بود فاصله گرفت...پاهاش چند قدم به جلو برداشتن و خیلی طول نکشید تا گام های بیجونش به دویدنِ سریعی تبدیل بشن...
مقابل در ورودی عمارت ایستاد و غریزی دستش بالا اومد و ساعدش پوشش چشماش شد... شعله های اتیش اونقدری با بیرحمی هر چیزی که سر راهشون بودنو در خودشون میبلعیدن که حتی بهش اجازه نمیدادن قدمی به داخل عمارت برداره...همینم وادارش کرد مسیرشو به پشت عمارت تغییر بده... خودشو تا بالای دریچه فاضلاب پشت عمارت که استندهای کوچیک و سفید رنگِ اطرافش، نشون می‌داد پلیس متوجه اش شده، رسوند و زیرلب دعا کرد اون پلیسای احمق ورودی رو به داخل عمارت مسدود نکرده باشن...
روی زانوهاش نشست و انگشتاشو وارد فرورفتگی روی دریچه کرد...با حلقه کردن انگشتاش دور میله کوچیک روش با تمام توانش رو به بالا فشار آورد اما در اهنی یک اینچم جابجا نشد...

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Tempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang