23

1.9K 228 123
                                    


sexual violence & self-destruction

چپتر بیست و سوم - یک انتخاب نبود.

فلش بک - حدود شش سال قبل

نگاهشو از عذاب هر روزش گرفت و به سقف داد، روی لکه های مشکی که روی سفیدی سقف میدید متمرکز شد و سعی کرد به صدای گوش خراش بالای سرش اهمیت نده ولی خب!!! سخت بود! محال بود و یه جورایی دردناک.

_ مثل قدیسه ها رفتار نکن. تو خیلی وقته تصمیم گرفتی یه هرزه باشی.

مرد بالای سرش گفت و روی صورتش خم شد. با این کارش جلوی دیدشُ نسبت به سقف گرفت. بالافاصله اخم عمیقی بین ابروهاش افتاد، این زندگی هیچوقت تصمیم خودش نبود... هیچوقت...اون فقط به این زندگی محکوم شده بود.

_ زل زدن به سقف بهت کمکی نمیکنه.

دوباره صدای مرد بلند شد و لحظه بعد درد تیزی توی کمرش پیچید. پتوی روی تختو بین انگشتاش فشرد. لب پاره شدشو زیر دندوناش اسیر کرد و چشماشو از شدت درد روی هم فشار داد. همزمان برای قوس ندادن به کمرش با همه چی جنگید. کمی بعد طعم خونو توی دهنش حس کرد اما اهمیتی نداد...فقط دعا کرد...به خدایی که احتمال میداد وجود نداره التماس کرد این شکنجه هرچه زودتر تموم بشه.

قبل از اینکه دعا کردن هاش ادامه دار بشه پهلوهاش با خشونت چنگ زده شدن و بدنش کمی به پایین کشیده شد...همون لحظه حس کرد از این همه درد راه نفسش بسته شده، چنگی به گلوش انداخت و با پایین اوردن دستش ضربه ای به سینه خودش زد تا راه نفسش باز بشه. اینکه تن یکی توی بدنش بود عمق وجودشو میسوزوند ولی محکوم بود... محکوم به قبول این زندگی...زندگی که دیگه مال خودش نبود و قرار نبود در آینده پسش بگیره.
اصولا حتی به معجزه هم اعتقاد نداشت پس هیچ راه رهایی برای خودش نمیدید.

_اگه برادرت اینجا بود...اگه..

مرد بالای سرش درحالی که خودشو با شدت داخل بدنش تکون میداد شروع به حرف زدن کرد...
حرفای تکراری... از ادمای تکراری...توی روزهای تکراری...

_اگه توی این وضعیت میدیدت...مطمئنم خودشو حلقآویز میکرد.

مرد روی پسر بیشتر خم شد و با خنده چندش آوری توی گوشش زمزمه کرد. سرشو پایینتر برد و از بالای برجستگی یکی از سینه هاش تا زیر فکشو لیس زد. قهقه ای روی پوست پسر زد و بعد از چند ضربه عمیق خودشو بیرون کشید، بالافاصله یکی از پهلوهای پسرو گرفت و اونو به پشت چرخوند، روی پاهاش نشست و چندبار پشت پسرُ با انگشت های زمختش خط انداخت.

_برادرت هرزه نبود...فقط مریض بود.

فعل گذشته توی گوشش مثل زنگی به صدا در اومد.

~برادرم مریضه...همچنان مریضه~

به خودش برای نگرانی بی موردش تشر زد.
لحظه بعد مردیی که روی پاهاش نشسته بود دو طرف باسنشو گرفت و کشید و یک بار دیگه بدنشو به بدن پسر تحمیل کرد.
پسرک از حس درد دوباره چنگی به لبه تخت انداخت اما ناله نکرد...حتی دیگه به خدا التماس هم نکرد...چون توی این لحظه خدایی وجود نداشت...فقط صبر کرد، صبر کرد تا به وقت مناسب به زندگیش پایان بده.

My Mysterious Bodyguard (S1&2)Opowieści tętniące życiem. Odkryj je teraz