Fata Morgana - 01

344 53 48
                                    


اومدم خیلی ناگهانی اتک بزنم و برم😂
حقیقتا حتی نمی‌دونم بتونم هفته‌ای یه پارت براتون بذارم یا نه ولی دلم خیلی براتون تنگ شده، پس پارت اول افتر استوری یا فصل سوم یا هر چی دوست دارید اسمشو بذارید، خدمت شما💝

———————————

Chapter 1

همه چیز عادی پیش می رفت، همه چیز! شاید آن زوج خوش بختی که همه تصور می کردند نبودند، اما برای رسیدن به این مقصود تلاش می کردند، گفت و گو می کردند و سعی می کردند مشکلات را، با وجود تفاوت هایشان و با وجود مشغله و در دسترس نبودن دائمیشان حل کنند. در واقع همه چیز در این رابطه سالم پیش می رفت به جز گذشته آن دو که گهگاه شکارشان می کرد و در این طور مواقع، گذشته شاهد عکس العمل های متفاوتی بود. در ابتدا تنها سکوت و عدم درک بینشان بود، گاهی دعوا و مشاجره و گاهی تنها دادن فرصت به دیگری برای تنها بودن و حل کردن مشکل در ذهنش. گذشته گاهی هم شاهد از پا درآمدن ها و اشک های بی صدا و گهگاه طوفانیشان بود. گذشته شاهد آن بود که کم کم یاد گرفته بودند به جای سوالات بی انتها و بی فایده تنها در کنار هم باشند، یکدیگر را در آغوش بفشارند و اطمینان بدهند که در تمام مشکلات در کنار یکدیگر خواهند بود.

آن دو شکسته بودند.

سال ها قبل هر کدام به طریقی شکسته بود و بند زدن چینی وجودشان به هیچ وجه قرار نبود آن دو را ترمیم کند. تنها بعد از تمام این سال ها یاد گرفته بودند که شبیه دو نیمه شکسته یک گوی شیشه‌ای باشند؛ دو نیمه ای که در کنار هم و تنها در کنار هم کامل می شدند. دو نیمه ای که به حدی به هم برخورد کرده بودند که تکه های شکسته صاف شده بود، خرده ها ریخته بود و چفت هم شده بود.

همه چیز عادی بود.

هر آنچه که بینشان بود، کم کم جان می گرفت و با گرم کردن سینه شان از محبت دیگری، اطمینان را در دل هایشان جا می داد. قلب هایشان را به تپش می انداخت و گونه هایشان را به طرزی دوست داشتنی به رنگ سرخ درمی آورد.

همه چیز عادی بود؛
تا آن روزی که جیمین نام آغازِ پایان را به آن داده بود.

سه یون مشغول جلسه ای مهم بود که در دفترش بدون هماهنگی قبلی و حتی بدون اجازه باز شد و جیمین در نظرش ظاهر شد. نگاهش روی دستیارش جونگ هی، ثابت شد که با حرکت لب هایش چیزی شبیه عذرخواهی را زمزمه می کرد. البته که کسی جلودار پارک جیمین نبود. لب هایش روی هم فشرده شد.

-  نمی دونستم مهمون داری!

-  در واقع داشتم می رفتم

مهمان سه یون با گفتن این جمله از جا بلند شد و با سه یون دست داد و بعد از خوش و بش مختصری از دفتر خارج شد. سه یون با اخم های در هم به سمتش برگشت و گفت: «صد مرتبه بهت گفتم این مدلی توی دفترم نیا»

MirageWhere stories live. Discover now