chapter 72

271 61 18
                                    



ته هیونگ نگاهی به خیابان و کوچه های اطرافش کرد. کوچک ترین اثری از جیمین نبود. حتی خودروهای معدودی را هم که از آنجا می گذشتند تحت نظر گرفته بود اما باز هم به جوابی نرسیده بود. به حدی مستاصل شده بود که اگر نیمه شب نبود احتمالا از سر کلافگی در تمام خانه ها را زده بود و سراغ جیمین را از آنها گرفته بود. دلش می خواست تمام محله را برای پیدا کردن جیمین بسیج کند. به کمک نیاز داشتند اما خودش هم می دانست که هیچ کس این وقت شب نیست که بتواند به آنها کمک کند. کلافه بار دیگر نگاهش را به اطراف گرداند. پیامی که از طرف جین در گروه آمد او را از زیر نظر گرفتن محوطه اطرافش برای بار هزارم نجات داد: «ته ته، نمی دونی کجا ممکنه رفته باشه؟»

کلافه انگشت هایش را بین موهایش برد و نگاه سرگردانش را به اطراف دوخت. چه طور باید می گفت جیمین به هیچ وجه شبیه تصورات او عمل نمی کند و شبیه جیمینی که او می شناخت نیست؟ جیمینِ او، حتی در اوج شیطنت هایش با بی فکری از خانه بیرون نمی زد. جیمینِ او بقیه را نگران خودش نمی کرد و از همه مهم تر جیمینِ او با دلخوری نگاهش نمی کرد. با فکری که همان لحظه به سرش زد سر جایش متوقف شد. جیمین همان جیمین بود؛ همان قدر پر احساس و همان قدر مغرور. او تنها خاطراتش را از دست داده بود. مسیر جدید افکارش ظاهرا به سمت درستی هدایت شده بود که توانست به جای لعنت کردن خودش برای خوابیدن، چند مکان را که ممکن بود جیمین در آنجا باشد به خاطر بیاورد. اولین گزینه ای را که به ذهنش رسید در گروه نوشت: «آرامگاه پدرش» و جونگ کوک بود که در جوابش نوشت: «ما میریم» ته هیونگ در جواب هوسوک که می پرسید: «دیگه کجا؟» نوشت: «بذار فکر کنم، هیونگ»

تنها خانه سه یون و آن زیرزمین کذایی به نظرش می رسید که البته مطمئن بود جیمین حتی اگر می خواست نمی توانست به آنجا برگردد. با به یاد آوردن خاطره وحشتناک زیرزمین، ترس بند بند وجودش را لرزاند. شاید جیمین به خواست خودش از خانه خارج شده بود، اما شاید به خواست خودش نبود که هنوز برنگشته بود. اگر خطری تهدیدش می کرد چه؟

در حالی که بیشتر از قبل نگران شده بود در گروه نوشت: «هنوزم جواب نمیده؟» و بار دیگر سه جواب منفی در نظرش نقش بست. خسته از تلاش بی ثمر بار دیگر شماره جیمین را گرفت و در دل آرزو کرد به خاطر دلخوری هایش تماسش را نادیده نگیرد. با شنیدن بوق های انتظار زیر لب تکرار کرد: «جواب بده... جواب بده.» همان لحظه صدای برقراری تماس و بعد از آن صدای خسته‌ی جیمین مثل ندایی آسمانی شادی را در وجودش پراکند: «بله؟»

قلبش از خوشحالی ضربان گرفت. در حالی که لبخند احمقانه ای روی صورتش نقش بسته بود گفت: «کجایی؟»

جیمین آهی کشید. جایی برای رفتن نداشت و گرچه می‌خواست تا لحظه‌ای که ذهنش خاموش شود در همان خیابان ها پرسه بزند می‌دانست که هم‌اتاقی‌هایش را نگران کرده است. آرام زمزمه کرد: «دارم برمی گردم خوابگاه»

- بگو کجایی دارم میام دنبالت

جیمین بی حوصله زمزمه کرد: «نیازی نیست خودم میام» اما ته هیونگ با تحکم جواب داد: «گفتم دارم میام... بگو کجایی؟»

MirageWhere stories live. Discover now