chapter 51

312 60 0
                                    

لحظه ای که ماشین جلوی خوابگاه توقف کرد آه از نهادش برآمد. این لحظه، پایان همه چیز بود. همراه سه یون از ماشین پیاده شد و با دیدن جونگ کوک که برای بردن چمدانش جلو دوید زیر لب گفت: «آدم فروش!» در جواب جین و یونگی که به او خوش آمد می گفتند لبخندی زد، در حالی که در دل از تمامشان دلخور بود. نمی فهمید چرا همه با سه یون دست به یکی کرده بودند. جین و یونگی هم کمی بعد وارد ساختمان شدند و تنها هوسوک در کنارش ایستاده بود که ضربه ای به پشتش زد و گفت: «بریم بالا»
سه یون با دیدن چهره جیمین که انگار داشت با نگاه از او خداحافظی می کرد اسمش را صدا زد و متوقفش کرد. خم شد و از روی صندلی عقب جعبه کفشی را بیرون آورد و به دست جیمین داد. چهره سرخ شده از سرمای جیمین با دیدن آن کتانی ها در هم رفت. در دل گفت: «من که متوجه شدم! بلند و واضح... چرا عذابم میدی؟» بی آن که نگاهش را از آن کتانی ها بگیرد، ابروهایش گره ریزی خورد. صدای هوسوک به پس زمینه ذهنش منتقل شده بود: «چیه؟ خوشگله که!» با همان چهره در هم جعبه کفش را در آغوش هوسوک پرت کرد و گفت: «معنیش همونیه که فکر می کنم؟»

سه یون سرش را به علامت مثبت پایین آورد. لب های جیمین تکان خورد اما چیزی بر زبان نیاورد. چند لحظه ای به سه یون خیره شد و بی آن که چیزی بگوید به سمت ساختمان حرکت کرد. سه یون لبخند تلخی به این تظاهر به قوی بودن جیمین زد. نگاهش را از جیمین گرفت و رو به هوسوک که مات و مبهوت رفتارهای آن دو نفر را تماشا می کرد گفت: «حواست بهش باشه. شب خوبی رو نگذرونده»
هوسوک تنها توانست گیج و منگ سر تکان دهد. سه یون قبل از آن که هوسوک به خود بیاید و بتواند سوال پیچش کند سوار تاکسی شد و دور شد. در حالی که متوجه هیچ چیز نشده بود در جعبه را گذاشت، دست های یخ زده اش را به هم کشید و از پله ها بالا رفت. وقتی وارد خوابگاه شد متوجه جو بی نهایت سنگین خوابگاه شد. همان طور که حدس می زد ته هیونگ کاملا در برابر جیمین سکوت کرده بود. اما همین که مخالفت نکرده بود هم چندان بد نبود. جلو رفت و خودش را روی تنها تخت خالی خوابگاه که یک تخت یک طبقه بود و همان دو روز پیش به آنجا آورده شده بود انداخت و گفت: «اینجا هم تبعیض! من باید تخت طبقه بالا از گرما بپزم توی تازه وارد تخت تکی نصیبت میشه»

جیمین بی حوصله جواب داد: «تخت مال تو، هیونگ!» اخم های هوسوک در هم رفت. ظاهرا ماجرا از چیزی که فکر می کرد بدتر بود. دستش را دور گردنش حلقه کرد و با شیطنت گفت: «این که یک دفعه ای نرم میشی باعث میشه احساس کنم تختت یک مشکلی داره که راحت می بخشیش» جیمین بی اختیار خنده اش گرفت: «هیونگ، من تازه رسیدم... از کجا بدونم تخت چه مشکلی داره»
هوسوک شانه بالا انداخت و گفت: «وسایلتو که باز کردی بیا توی سالن... می خوایم فیلم ببینیم» و با خارج شدن از اتاق به جونگ کوک اشاره کرد و لب زد: «چشه؟» جونگ کوک تنها شانه بالا انداخت و جوابی نداد. هوسوک بی آن که کوتاه بیاید جلو رفت و زمزمه کرد: «مگه دیشب دنبالش نبودی؟»
جونگ کوک لعنتی به خودش فرستاد که همه چیز را برای هوسوک تعریف کرده بود و گفت: «پدرشو دید» گرچه زمزمه اش آن قدر بلند بود که تمام 4 نفر دیگر در سالن هم آن را بشنوند. هوسوک دوباره پرسید: «خوب، این کجاش بده؟»
-  پدرشو نشناخت...
هوسوک که انگار تا پایان ماجرا را نمی فهمید دست بردار نبود تکرار کرد: «خوب؟» جونگ کوک طوری که انگار با هر کلمه داشت شکنجه می شد جواب داد: «با پدرش درگیر شد...» سکوت در سالن حاکم شد و نگاه هر 6 نفر به سمت در اتاق برگشت. اتاقی که جیمین در آن تنها روی تخت نشسته بود و بی حوصله اطرافش را نگاه می کرد. روز اولی که این خوابگاه را دیده بود چه قدر برای زندگی در آن ذوق داشت و حالا احساس می کرد از آن متنفر است. چرخید و روی تخت دراز کشید و چشمانش را با ساعدش پوشاند. حوصله هیچ فیلمی را نداشت. حوصله تلاش برای ساختن دوباره رابطه اش با پسرها را نداشت. حوصله بی توجهی های ته هیونگ را نداشت. در آن لحظه حتی حوصله خودش را هم نداشت.

MirageWhere stories live. Discover now