chapter 17

474 76 5
                                    


یاد آن روزها تنها یک سوال بی جواب را پیش روی سه یون گذاشت. چرا این قدر تغییر کرده بود؟ یاد آن نوجوان 14 ساله افتاد که بیشتر شبیه این جیمین بود که روبرویش بود تا آن جیمینی که لقب اسب وحشی را به او داده بود. شاید اگر پرونده مادرش را درست حل می کرد، شاید اگر درباره پرونده پدر جیمین بیشتر تحقیق می کرد این بچه تا آنجا پیش نمی رفت. با خود فکر کرد: «من هم مقصرم! اما تاوانش هم پس دادم.»
همان لحظه در باز شد و سونگ یون وارد اتاق شد. سه یون با تعجب گفت: «مگه ساعت چند...» اما با دیدن ساعت سوالش را نصفه و نیمه باقی گذاشت. ساعت از 7 گذشته بود و در تمام این ساعات فقط در گذشته غرق شده بود. سعی کرد خودش را جمع و جور کند: «خونه نرفتی؟»

-  نه! مستقیم اومدم اینجا. تو برو خونه. یک دوش بگیر و غذا هم بیار
با نیشخندی بزرگ به سه یون خیره شده بود. سه یون خنده اش گرفت و گفت: «باشه! چیزی لازم نداری؟»
-  چرا! بستگی به این داره که چه قدر بخوای خرج کنی!
بی اختیار خندید و گفت: «نامزدت چی؟»
-  چه قدر هم زود پرسیدی! رفته سمینار. قراره پس فردا برگرده
سه یون بار دیگر شرمسار خندید و گفت: «زود میام!»

-  برو بالا برامون شام بگیر
-  تا بیارمش یخ می کنه
-  اون دیگه مشکل خودته

                                ***
لحظه ای که سه یون به بیمارستان برگشت 2 ساعت گذشته بود و این بار جیمین و سونگ یون مشغول صحبت کردن درباره کتاب بودند. سونگ یون به محض دیدن سه یون به سمت ساکی که دستش بود حمله کرد و گفت: «ده دقیقه دیرتر رسیده بودی این شیر برنج رو جای شام خورده بودم» صدای خنده جیمین همزمان با کلمه شیربرنج بلند شد.

سونگ یون غذای خودش و جیمین را برداشت و به سمت تخت جیمین برد. روبروی جیمین نشست و مشغول خوردن شد و با دادن چوب ها به جیمین او را نیز تشویق به خوردن کرد. انگار سونگ یون داشت رفتار سه یون با جیمین را تلافی می کرد.

مثل یک بچه لجباز شده بود. سه یون لبخندی زد و پشت میز نشست. سونگ یون که کمی گرسنگی اش رفع شده بود کم کم شروع به صحبت کرد و جیمین هم با او همراهی می کرد. هنوز سه فصل کتاب را بیشتر نخوانده بود. سه یون سراپا گوش بود اما فرصتی برای داخل شدن در بحثشان پیدا نمی کرد. لبخندی زد و بعد از جمع کردن ظرف ها پرونده ها را روی میز رها کرد. برعکس سایر مواقع نمی توانست فکرش را به کارش بدهد. آن کتاب برای او تاثیر گذارترین کتاب عمرش بود. وانمود کرد مشغول کار است و تمام حواسش را به آن دو داد. شنیدن فکرهایش از زبان یک نفر دیگر برایش شیرین بود. تقریبا نیمه شب بود که آن دو به بحثشان خاتمه دادند و رضایت به خواب دادند. اما سه یون نمی توانست بخوابد. فکرش مشغول بود از تمام فکرهایی که آن روز نتوانسته بود به نتیجه برساند. آن قدر این فکرها را ادامه داد تا بالاخره خستگی بر او غلبه کرد.

                                ***
سه یون با نوری که روی صورتش می تابید چشم باز کرد و نگاهی به ساعت کرد. 8 صبح بود. نگاهش به تخت جیمین افتاد و در کمال تعجب دید که او بیدار است و کتابش از نیمه گذشته است. ناخودآگاه یاد خودش افتاد و لبخندی زد. چهره جیمین بر خلاف همیشه گرفته نبود و هیجان در چشمانش دیده می شد. از جا بلند شد. همان لحظه بود که جیمین متوجهش شد. با چهره ای سر در گم سلام کرد. سه یون جوابش را داد و گفت: «سونگ یون رفته؟»
-  یک ساعت پیش رفت

MirageWhere stories live. Discover now