Chapter 6

278 55 15
                                    



- تو هیچ وقت از من خوشت نمی اومد.

- چه خوب که این یکی رو درست فهمیدی.

- اما قرار نبود با رفتن من از این خونه مادرت زنده بشه!

- اشتباه متوجه شدی! من خیلی وقت قبل از اون ازت متنفر شده بودم، از همون لحظه که چشمم به بچه گریونی افتاد که روی پله‌های شرکت ولش کرده بودی.

لحظه ای به چهره شوکه کیم هیون جو چشم دوخت و با پوزخندی ادامه داد: «جالبه که حرف از دوستی می زنی، اون هم وقتی که بودجه‌ی سازمان خیریه مادرم، تنها یادگاری که ازش به جا مونده بود هم قطع کردی» و با جراتی که برای خودش هم عجیب بود از جا بلند شد و این بار چشم در چشمانش دوخت و زمزمه کرد: «برید بیرون... این آخرین باره مودبانه بهتون میگم.»

دست کیم هیون جو روی دسته چمدانش نشست و با به دنبال خود کشیدنش از خانه خارج شد. به محض بسته شدن در جیمین نفسش را بیرون داد و آن ماسک جدّیت از چهره اش نقش بربست. می دانست آن نگاه آخر نامادری اش به چه معنا بود؛ این که هنوز هیچ چیز تمام نشده است. تهدید نهفته در چشمانش را تشخیص می داد و نمی دانست چه حسی نسبت به آن دارد. همان طور که مشغول فکر بود چشمش به سر خدمتکار خانه شان افتاد که با چشم هایی پر از محبت و دلتنگی به او خیره شده بود. اشک در چشمانش حلقه زد و با صدایی لرزان صدایش زد: «اجوما!»

- به خونه خوش اومدی!

سر خدمتکار با گفتن این جمله لبخندی زد و آغوشش را به روی پسرک آشفته‌ی روبرویش گشود و جیمین دیگر حتی یک لحظه تعلل نکرد و خودش را در آغوشی که رنگ و بو و آرامش گذشته را داشت، پنهان کرد. دقیقه ای بعد خودش را از آغوش آن زن میانسال بیرون کشید و با لبخندی که همزمان چشم های پر اشکش را به نمایش می گذاشت، گفت: «هیچی از وسایل مادرم نمونده.»

- همه چیز توی انباره. نذاشتم چیزی رو بفروشن یا بیرون بندازن.

- میشه خونه رو به همون حالت قبل در بیارین؟

سر خدمتکار جواب مثبت داد و نگاه بی تاب جیمین بار دیگر در خانه گشت و یا به یاد آوردن بزرگ ترین تغییر گفت: «تابلوی مادرم؟!»

- توی اتاق خودته...

جیمین با چشمانی پر از قدردانی به او خیره شد و خواهش کرد: «میشه اون هم برگردونین سر جاش؟»

این بار جوابش تنها صدای سر خدمتکار بود که یکی یکی خدمتکاران خانه را برای کمک صدا می زد. برای این که جلوی دست و پای آنها نباشد و از همه مهم تر چون دیگر نمی توانست خانه را این طور تحمل کند، به سمت حیاط حرکت کرد و خودش را روی تاب انداخت. خانه از شکل افتاده بود. انگار مدت زیادی بود به درختان رسیدگی نشده و چمن های حیاط هم وضع چندان خوبی نداشتند؛ البته شاید هم این تنها تصور او به خاطر احساسش نسبت به نامادری اش بود.

همان طور که به روبرو چشم دوخته بود، تاب را با صدای گوش خراشی به حرکت درآورد و چشم به این طرف و آن طرف دویدن خدمتکارها دوخت. وسایل آشنا و مورد علاقه‌اش یکی یکی به خانه منتقل می شوند و خانه هر لحظه بیشتر رنگ و بوی خانه را می‌گرفت. همان لحظه تاب را سر جایش متوقف کرد تا صدایش در بین قیژ قیژ تاب گم نشود و با صدایی نه چندان بلند و لحنی نه چندان راضی گفت: «بیا بیرون!»

چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که چهره شرمسار ته هیونگ روبرویش سبز شد. بی آن که به او نگاه کند گفت: «اینجا چی کار می کنی؟»

نیشخندی در جواب سوالش روی صورت ته هیونگ نشست و جواب داد: «دیدم از خونه اومدی بیرون...»

پس تعقیبش کرده بود؛ بلافاصله سوال بعدی را که ذهنش را مشغول کرده بود، پرسید: «چه جوری اومدی تو؟» اما همان لحظه دستش را بالا آورد تا ته هیونگ را متوقف کند. چه اهمیتی داشت؟ او ته هیونگ بود؛ دوستی که تمام سوراخ و سنبه های خانه و حتی رمزهای درها را می دانست. خودش را کنار کشید تا برای ته هیونگ روی تاب جا باز شود و ته هیونگ این دعوت را نادیده نگرفت و بلافاصله در کنارش جای گرفت. بی حوصله بود؛ خسته بود؛ روحش از آن مشاجره به ستوه آمده بود؛ اما آرام بود، در حدی که بتواند خم شود و سرش را به شانه ته هیونگ تکیه دهد. باز هم هیچ حرفی بینشان رد و بدل نشده بود. هیچ چیز از ترس هایش، بیم و امیدهایش، دلتنگی ها و احساسات متضادش نگفته بود و با این حال ته هیونگ درکش کرده بود؛ درکش کرده و آرامش کرده بود. غم جانکاه آن لحظات با وجود ته هیونگ کم رنگ شده بود.

***

سه یون بدون این که جلب توجه کند، به آن رستوران که آدرسش را ته هیونگ برایش اس ام اس کرده بود، نزدیک شد و از پشت شیشه مشغول تماشا شد. بر خلاف چند روز گذشته، بی اختیار لبخند گرمی روی صورتش نقش بست. همگی پشت میز نشسته بودند و جین با دقت مشغول جا به جا کردن گوشت ها بود تا کاملا مغز پخت شود. وراجی های هوسوک کنار گوش جیمین را از همان فاصله تشخیص می داد. جیمین ساکت بود؛ همان طور که انتظار می رفت و نامجون سمت دیگرش نشسته بود و با ضربه های سبک گاه و بیگاهی که روی پا یا شانه جیمین می زد، سعی می کرد او را مجبور به غذا خوردن کند و البته بعد از چند تلاش ناموفق، جین لازم دید که خودش وارد عمل شود. به زور تکه های کباب شده را در دهان جیمین می چپاند و توجهی به اعتراض هایش نسبت به بزرگ بودن تکه های گوشت نمی کرد. با دیدن این صحنه خنده ای کرد. یاد یکی از صحنه های مستندی افتاد که در گذشته به زور سونگ یون مشغول تماشایش شده بود. جین دقیقا شبیه آن پرنده مادر بود که به جوجه اش غذا می داد. می دید که ته هیونگ و جونگ کوک سعی در عوض کردن حال و هوایش دارند و حتی یونگیِ همیشه ساکت، در صحبت هایشان شرکت می کرد. جیمین در دستان مطمئنی بود. فقط کاش قبل از رفتنش جیمین به یک لبخند مهمانش می‌کرد.

رفتن!

همان لحظه در وجودش با آن سه یون نرم و احساساتی خداحافظی کرد؛ چهره اش دوباره سرد و سنگی شد، رو برگرداند و از رستوران دور شد. برای این مبارزه ناعادلانه، نیاز به آن سه یونی داشت که می دانست چه طور بجنگد؛ نه سه یونی که تنها باختن را بلد بود. چند قدمی بیشتر دور نشده بود که صدایی از پشت سرش شنید: «نونا!»

آن صدای آشنا وادارش کرد برگردد. ته هیونگ روبرویش ایستاده بود و یا جرات و یا روی نگاه کردن در صورت سه یون را نداشت و برای زدن حرفش این پا و آن پا می‌کرد. سه یون زحمت شروع مکالمه را از ته هیونگ گرفت: «چی شده؟»

- جیمینو نمی بینید؟

سه یون در جواب تنها لبخندی زد و ته هیونگ را با همین لبخند، برای بیان دلایل کارش به لکنت انداخت: «جیمین... نمی خواست... همون موقع پشیمون شد... داغون شد!»

سه یون با آرامشی غریب، لبخند محوی به این تلاش ناشیانه زد و با گفتن «می‌دونم» اجازه ادامه دادن را به ته هیونگ نداد. رویش را برگرداند و شروع به قدم برداشتن کرد. گرچه هنوز چند قدمی بیشتر دور نشده بود که دوباره صدای ته هیونگ را که انگار با ندیدن چهره اش جرات حرف زدن پیدا کرده بود، شنید: «جیمین تنها کسی نیست که باید عذرخواهی کنه!»

MirageWhere stories live. Discover now