Chapter 8

269 50 9
                                    



هنوز وارد سوییت نشده بود که با زنگ خوردن گوشی اش متوجه کیفش شد. گوشی‌اش را بیرون کشید و با دیدن اسم جه جون لبخندی از سر پیروزی روی لب هایش نشست. با پیش بینی حرف هایی که قرار بود بشنود رو به سونگ یون که با نگرانی نگاهش می‌کرد، گفت: «برو خونه... من حالم خوبه»

- اما...

اما سه یون اجازه به پایان رساندن جمله سونگ یون را به او نداد. وارد خانه شد و با بستن در پشت سرش گوشی اش را جواب داد: «بله؟»

- واقعا...

سه یون در دل خنده ای کرد، جه جون عصبانی بود، بر خلاف او که بی نهایت آرام بود. با همان لحن آرام جواب داد: «واقعا چی؟»

- لازم بود پای مادرمو به این جریان باز کنی؟

- حتما لازم بود که این کارو کردم

- لعنتی تو می دونستی چه قدر دوستش دارم و چه قدر بهم افتخار می کنه

- می دونستم و برای همینه که بهش گفتم. متنفرم که می بینم از تو بتی ساخته که لایق پرستش نیست

- سه یون... این قدر این جریان و بزرگش نکن، خیلی ها ازدواج می کنن، به مشکل برمی خورن، تفاهم ندارن و جدا میشن، فکر می کردم می تونیم مثل دو تا آدم بالغ با هم صحبت کنیم

- می تونی منو تو دسته آدم های نابالغ قرار بدی

- لعنتی چی می خوای؟ تا کجا می خوای این ماجرا رو کشش بدی؟

- یادته وقتی اولین بار با هم مسافرت رفتیم چی کار کردیم؟

- من ازت یک سوال کردم... نخواستم خاطراتمونو مرور کنی

- دارم جوابتو میدم... چی کار کردیم؟

- توی ساحل قدم زدیم و آهنگ های مورد علاقه همو گوش دادیم

- خوبه. برو یک بار دیگه آهنگی رو که برات پخش کردم گوش کن، شاید بفهمی تا کجا می خوام پیش برم

و بی آن که اجازه دهد جه جون چیز دیگری بگوید قطع کرد. این معما آن قدر ذهنش را مشغول می کرد تا سه یون بتواند حرکت بعدی اش را طراحی کند.

***

روی تختش نشسته بود و تنها شاهد آن بود که ته هیونگ چه طور لباس هایش را در چمدان می ریزد. لباس ها یکی یکی بدون آن که تا شوند، در چمدان پرتاب می شدند و جیمین مطمئن بود اگر بخواهد از آنها استفاده کند حتما باید یک اتوی سیار با خودش همراه کند. قبلا هم یک بار همین صحنه را تجربه کرده بود، سفری که بعد از مرگ مادرش به همراه پدرش رفته بود. با این تفاوت که در سفر قبلی لباس هایش مرتب در چمدان چیده می شدند و حال ته هیونگ انگار مشغول به هم ریختن لباس‌ها در سبد حراجی بود. تفاوت دیگری هم بود و آن این بود که سفر قبلی آغاز آشنایی‌اش با همین دوستی بود که حال، بعد از ریختن تمام لباس ها و لوازم بهداشتی در چمدان، سعی داشت به زور نشستن روی چمدان، زیپ آن را ببندد.

بالا و پایین پریدن نشسته‌ی ته هیونگ روی چمدان به حدی خنده دار بود که اگر در حال دیگری بود احتمالا تمام ماهیچه های شکمش از درد فریاد می کشیدند. اما در آن وضعیت فقط می توانست با نگاه ته هیونگ را دنبال کند و در دل آرزو کند که چمدان بترکد، زیپش خراب شود یا خلاصه اتفاقی بیفتد که او را وادار به این سفر اجباری نکند. حتی نام سفر هم حالش را به هم می زد، اما چاره ای نبود. نمی توانست با ته هیونگ مخالفت کند و نمی توانست از او بخواهد دست از سرش بردارد، چون شاید همین خواهش باعث می شد بیشتر و بیشتر در این مرداب فرو رود؛ طوری که دیگر نجاتش امکان پذیر نباشد. آرام صدایش زد: «ته هیونگ؟»

نگاه ته هیونگ به سرعت به سمتش برگشت و با چهره ای پر از علامت سوال به او خیره شد؛ انگار که او هم حال جیمین را از لحنش فهمیده بود و نگران به او چشم دوخته بود. جیمین بعد از چند لحظه مکث و تردید بالاخره پرسید: «کجا میریم؟»

ته هیونگ نیشخندی زد و در حالی که دوباره مشغول بالا و پایین پریدن روی چمدان بود جواب داد: «هر کجا که باد بوزد»

جیمین لبخند بی جانی زد و ادامه داد: «برای کجا بلیط گرفتی؟»

- بلیطی در کار نیست، منو نشناختی؟ هر چه پیش آید، خوش آید!

- پس میشه من یک جا رو بگم؟

- بگو گوش میدم

- جایی که مامانم تصادف کرد

- جیمین!

ناامیدی و کلافگی را در لحن ته هیونگ احساس می کرد، می دانست مقصود ته‌هیونگ از این سفر چیست، می خواست او را از این حال و هوا خارج کند اما او خودش می‌دانست این حال و هوا دیگر خوب شدنی نیست. مثل نوجوانی که دیگر نمی توانست از تاب بازی لذت ببرد، او هم بزرگ شده بود. ترجیح می داد اگر قرار است جایی برود، جایی باشد که بتواند با ترس هایش روبرو شود و این ترس ها، این غم و غصه ها و این تلخی ها همه از لحظه مرگ مادرش در وجودش ریشه دوانده بودند. بی آن که ذره ای ضعف از خود نشان دهد چشم در چشمان ته هیونگ دوخت و این جر و بحث چشمی تا لحظه ای که ته هیونگ سرش را پایین انداخت و با آهی که از سینه اش گریخت گفت: «تو بردی!» ادامه یافت.

جیمین سرش را پایین انداخت و تلخندی زد. برد شیرینی نبود؛ حتی نمی شد آن را یک برد حساب کرد. آرام زیر لب زمزمه کرد: «نه ته هیونگ، من همه چیو باختم!»

- چی گفتی؟

جیمین به خیال این که ته هیونگ صدایش را نشنیده است تنها زمزمه کرد: «هیچی» اما چند لحظه بعد متوجه شد آن سوال، تنها بیان کننده‌ی تعجب ته هیونگ بوده و منظورش سوال نبوده است. ته هیونگ چمدان را که تا لحظه ای پیش مشغول کشتی گرفتن با آن بود، رها کرد و به سمت جیمین آمد. روبرویش روی زمین نشست و در حالی که روی زانوهایش بلند شده بود بازوهایش را در دست گرفت و گفت: «من چی؟»

جیمین که تا این لحظه نگاهش را از ته هیونگ دزدیده بود، در چشمانش خیره شد. نیازی به تکان دادنش نبود چون آن جمله ته هیونگ به اندازه کافی تکانش داده بود؛ چه طور ته هیونگ را فراموش کرده بود؟

ته هیونگ با سر به در اشاره کرد و ادامه داد: «هوسوک هیونگو چه طور؟ یونگی هیونگ؟ جین هیونگ؟ نامجون هیونگ؟ جونگ کوک؟»

سرش را از خجالت پایین انداخت و در همان حال نیم نگاهی به در اتاق انداخت؛ اتاقی که متعلق به ۷ نفر بود و ۵ نفر تنها به خواست او برای تنها بودن از اتاق خارج شده بودند و مطمئن بود نگاه های نگرانشان به در این اتاق خیره شده است. ۵ نفری که حال می دانست با آنها چه کرده و می دانست که آنها با این وجود او را بخشیده اند و دوباره به گرمی در میان خود پذیرفته اند. قطره اشکی از چشمش گریخت و در سایه‌ای که ته هیونگ با بدنش به وجود آورده بود گم شد. ته هیونگ با یک دست صورت جیمین را بالا گرفت و نوازش وار رد اشک روی صورتش را پاک کرد: «اگه می خوای بری دیدن پدرت باهات میام، اگه می خوای بری جایی که مادرت تصادف کرد باهات میام، حتی تا ته دنیا هم باهات میام... یادت نیست؟ گفتم تا خود جهنم هم باهات میام!»

***

8 مه 2012

جهنم!

اگر این جهنم نبود پس چه بود؟

همان طور که از آینه بغل موتور چشم به سه یون دوخته بود که روی زمین افتاد، شوکه به مسیرش ادامه داد. چند لحظه ای طول کشید تا متوجه شود چه کرده است؛ چند لحظه ای که برای رساندن خودش، موتورش و ته هیونگ به کوچه کنار دادگستری کافی بود. موتورش را بدون آن که جکش را بزند رها کرد و خودش را به سر کوچه رساند و از کنار دیوار چشم به آشوبی دوخت که درست کرده بود. بازپرس احمق پرونده پدرش، به حدی مست پیروزی اش بود که حتی نفهمیده بود کسی به قصد کشت به سمتش آمده است. بازپرس حتی تا وقتی که جمعیت به سمت سه یون حرکت کردند، متوجه او که از درد به خود می پیچید و زانوهایش بالاخره در برابر درد تسلیم شد نبود. بدنش با وجود کت گرمی که ته هیونگ به زور بر تنش کرده بود، با دیدن این صحنه یخ کرد.

ترسش لحظه ای بیشتر شد که دید جمعیت نه تنها متفرق نمی شوند، بلکه لحظه به لحظه به تعدادشان اضافه می شود و لحظه ای که صدای آمبولانس را شنید فهمید که آنچه نباید اتفاق می افتاد، افتاده است. با ضربه ته هیونگ روی بازویش که به او اشاره می کرد سوار موتور شود تازه به خود آمد و با کمک ته هیونگ، موتور را از زمین بلند کرد و بعد از استارت، به دنبال آمبولانس به سمت بیمارستان حرکت کرد. کف دست‌های خیس از عرقش گهگاه باعث می شد کنترل موتور برایش سخت شود. در ذهنش بدترین سناریوها را نوشته بود، درست بود که او با کسی برخورد نکرده بود اما می دانست که قصدش تنها ترساندن بازپرس پرونده نبود و اگر سه یون دخالت نکرده بود حال دستبند بر دست در ماشین پلیس در انتظار رسیدن به اداره بود.

با رسیدن به بیمارستان، این بار سعی کرد بر خودش مسلط باشد، گرچه به محض رسیدن به اورژانس متوجه شد نمی تواند. هم به خاطر خاطره‌ی مادرش و هم به خاطر این که جمله ای که آن پرستار بر زبان می آورد می توانست زندگی اش را نابود کند. سر جایش در محوطه روبروی بیمارستان ایستاد و با نگاه از ته هیونگ خواهش کرد حال سه یون را از پرستار بخش اورژانس بپرسد. درست بود که رفتن او یا ته هیونگ هیچ فرقی در نتیجه نداشت، اما به حدی در این چند وقت بد آورده بود که احساس می کرد بدشانسی اش می تواند گریبانگیر دادستان پرونده نیز شود.

از همان جلوی در اورژانس می توانست ببیند که چهره ته هیونگ چه طور در هم رفت و می دید که با برداشتن هر قدم به سمتش رنگ ته هیونگ بیشتر و بیشتر می پرید؛ طوری که لحظه ای که به جیمین رسید شبیه مرده ای متحرک شده بود.

بالاخره جیمین آنچه را که باید می شنید، شنید. این که سه یون در این اتفاق بچه‌اش را از دست داده است و بی آن که نگاهی به پشت سرش کند دوباره به سمت آن موتور کذایی به راه افتاد و ته هیونگ را وادار کرد دنبالش بدود.

نمی فهمید چه می کند، نمی فهمید به کدام سمت می راند، نمی دانست با چه سرعتی می راند، دور می شود یا یک مسیر را دور خودش می چرخد. تنها یک کلمه در ذهنش زنگ می زد: «قاتل!» و می‌خواست از آن فرار کند؛ می خواست از خودش فرار کند. این او نبود! این موجود بی رحمی که حاضر به گرفتن جان دیگری شده بود، جیمینی که پدر و مادرش تربیت کرده بودند نبود!

MirageWhere stories live. Discover now