chapter 21

433 75 0
                                    


برای چند لحظه انگار تبدیل به همان جیمین سرکش و یاغی قبل شد. دست هایش را از جیب هایش بیرون آورد و گفت: «انگار یادت رفته! تو حتی با نوچه هات حریف من نیستی.»
-  اوه، جدی؟ می خوای امتحان کنیم؟
همان لحظه صدای هوسوک را شنید: «اینجایی؟ می دونی چه قدر دنبالت گشتم؟»

در آن تاریکی چهره ها را تشخیص نمی داد اما سایه 4 نفر را پشت سرش می دید. جونگ کی به محض دیدن آنها پا به فرار گذاشت. لحظه ای که برگشت تا تشکر کند تنها هوسوک باقی مانده بود: «ممنون» هر قدر سرک کشید اثری از آن سه نفر دیگر نبود.

هوسوک سرش را به طرفین تکان داد و گفت: «تو هم قبلا این کارو برای من کرده بودی»
-  من؟
هوسوک سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «آره، تو و ته هیونگ» جیمین ناباورانه به او خیره ماند. جیمینی که خودش دیده بود و از زبان بقیه شنیده بود بیشتر یک خروس جنگی بود تا چیزی که هوسوک می گفت.

هوسوک لبخندی زد و پرسید: «کجا میری؟»
-  ایستگاه مترو
-  خوبه، با هم میریم
-  خودم میرم
-  من هم مسیرم همون طرفه

جیمین دست هایش را دوباره در جیب هایش فرو برد و شروع به حرکت کرد. دلش نمی خواست هوسوک بداند چه در سرش می گذرد. این که لحظه ای همان جیمین سابق شده بود اما چه طور؟ او که چیزی به خاطر نمی آورد. کمی ترسیده بود. آن جیمین همه اطرافیانش را از دست داده بود. فکر از دست دادن همین چند نفر در اطرافش آزارش می داد. صدای هوسوک او را از قعر فکرهایش بیرون کشید: «کجایی؟»

به خود آمد و به اطرافش نگاه کرد. از کوچه خارج شده بودند و به جای سمت چپ داشت مستقیم می رفت. نگاهش به هوسوک افتاد که سمت چپش ایستاده بود و منتظر نگاهش می کرد. بر زبان آورد: «حواسم نبود.» و به سمت هوسوک رفت و همان طور که سرش پایین بود کنارش قدم می زد. هوسوک به زبان آمد: «همه چی رو می تونم تحمل کنم جز جیمین ساکت رو! چیه؟ داری معضل گرسنگی جهانی رو حل می کنی؟»

جیمین بی اختیار به لحنش خندید. بیخود نبود که سونگ یون گفته بود «از این دوستش خوشم میاد!» هوسوک لبخندی زد و گفت: «خوب یک کم بهتر شد. نونا کجاست؟ هر روز می اومد دنبالت.» برایش ماجرا را توضیح داد. چند لحظه بعد گفت: «شماره تو بهم بده»

هوسوک با نگاهی مشکوک به او خیره شد: «راستشو بگو چه خبره؟ از لحظه ای که اومدم پیشت می خواستی برم گورمو گم کنم! یکدفعه ای چرا مهربون شدی؟» جیمین در جوابش تنها لبخندی زد. توضیح دادنش برای هوسوک سخت بود و شاید اصلا درکش هم نمی کرد. هوسوک با همان نگاه مشکوک شماره اش را برای جیمین تایپ کرد و گوشی را به او برگرداند. داشت اسمش را تایپ می کرد که هوسوک سرک کشید و گفت: «هوسوک هیونگ، نه هوسوک خالی... یک قلب هم بذار کنارش» اخم های جیمین در هم رفت. هوسوک خندید و به راهش ادامه داد. با رسیدن به ایستگاه مترو از او خداحافظی کرد و از پله ها پایین رفت. هوسوک به محض خداحافظی از او با جونگ کوک تماس گرفت: «کجایی؟»

MirageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora