chapter 26

395 76 44
                                    


سه یون نگاهی به چهره سونگ یون کرد که با آن لبخند عاشقانه زیباتر از همیشه شده بود. سرش را پایین انداخت و لبخندی زد. مشغول بازی با لیوان روبرویش شد و دوباره نگاهش را به سونگ یون داد که با همان چشمان اغواگرش به جی هیون خیره شده بود و پیمانش را بر زبان می آورد. نگاهش را به عمو و زن عمویش دوخت. نم اشک را در چشمانشان می دید. جشن جمع و جوری بود. تنها خانواده و دوستان نزدیک دعوت شده بودند. از این بابت از سونگ یون ممنون بود. نمی توانست مقابل دوستان مدرسه اش بنشیند و برایشان توضیح دهد که از همسرش جدا شده است؛ یا شاید هم باید می گفت که جدا نشده است.

از لحاظ قانونی هنوز متاهل بود اما خودش را متاهل احساس نمی کرد. نگاهش را باز هم در سالن چرخاند. پدر و مادر و خواهر جی هیون را دید که انگار از تمام افراد درون سالن خوشحال تر بودند. گرچه از سونگ یون شنیده بود مادر و برادرش در ژاپن هستند، نگاهش را ناامیدانه در جستجوی آن دو در سالن چرخاند. همان لحظه نگاهش با نگاه جیمین گره خورد. مسخره بود اما انگار چشمان جیمین آینه حال و هوای او بود. با لبخندی نه چندان پر انرژی نگاهش را از او گرفت و دوباره به سمت سونگ یون برگشت. اما چشمان سونگ یون آن قدر پر انرژی بود که با یک نگاه به او همه فکرهایش را پشت سر بگذارد و لبخندی از سر خوشحالی بزند.

بیرون سالن کنار ماشین سونگ یون به انتظار سونگ یون و جی هیون ایستاده بود. با دیدن عمویش در یک قدمی اش لبخندی زد و سلام کرد. آن قدر دیر به سالن رسیده بود که نتوانسته بود قبل از مراسم هیچ کدامشان را ببیند. عمویش بی توجه به لحن نه چندان گرم سه یون در آغوشش گرفت. چه قدر تشنه آن محبت پدرانه بود. از آغوش عمویش بیرون آمد و نگاهی به چهره اش کرد؛ این بار بر خلاف همیشه نارضایتی در چهره اش نبود. محبتی پدرانه نسبت به خودش در آن چشم ها می دید. لبخندی زد و به او و زن عمویش تبریک گفت.

سونگ یون و جی هیون همان لحظه از سالن بیرون آمدند. تفاوت قدیشان حال که سونگ یون کفش تختی پوشیده بود کاملا جلب توجه می کرد. سونگ یون برای تشکر از تمام مهمانان چند لحظه ای وقت گذاشت و بعد به سمت جیمین برگشت: «جای تو بودم هر چی زودتر فرار می کردم»

- برای چی؟
- خواهر جی هیون چشمش تو رو گرفته. زلزله ایه که دومی نداره
جیمین بی هیچ عکس العملی همان طور به سونگ یون خیره شده بود. سونگ یون ناامید از این که نقشه اش نگرفته بود، با حرص گفت: «شیر برنج!»

جیمین بی اختیار خنده ای کرد. سونگ یون مجبور شد حقیقت را بر زبان بیاورد. رو به سه یون گفت: «برید دیگه! اینجا بمونی نمی تونم برم» سه یون سرش را به علامت مثبت تکان داد. از آنها خداحافظی کرد و همراه جیمین به سمت خانه به راه افتاد.

                               ***
سه یون با بسته شدن در پشت سرشان آهی کشید. خانه بدون سونگ یون غمگین و ساکت بود. انگار جیمین هم همان حس او را داشت که نگاهش را دور و اطراف آن خانه دلمرده می گرداند. جلو رفت و خودش را روی مبل رها کرد. خداحافظی از سونگ یون، این دخترعمو که از خواهر برایش عزیزتر بود، سخت ترین کار دنیا بود. چشمانش را بست و حضور سونگ یون در زندگی اش را به خاطر آورد.

MirageWhere stories live. Discover now