chapter 73

266 61 6
                                    



هوسوک با دندان های روی هم فشرده شده مشغول تماشای جیمین بود که همان طور سر در گم و بی هدف مشغول قدم زدن بود، گهگاهی نگاهش را بالا می آورد و به اطرافش می دوخت و هر بار با بالا آوردن سرش هوسوک را کلافه تر از قبل می کرد. بالاخره هم نتوانست ساکت بماند و گفت: «دنبال چی می گردی؟» جیمین در جواب آهی کشید و گفت: «هیچی»

- یعنی چی هیچی؟ این همه ساعته تو این سرما ما رو علاف کردی؟

- ببخشید هیونگ، برگردین خونه

- فکر کنم صرف درست فعلت «برگردیم» باشه

- نمی تونم. یک سری فایل ویدئویی پیش سه یون نونا دارم. باید برم پسش بگیرم

چهره هوسوک همان لحظه جدی شد و با لحنی که برای جیمین کاملا ناشناخته بود گفت: «پارک جیمین، چون دوست نداری از چیزهایی که توی سرت می گذره حرف بزنی، به خواسته‌ت احترام میذارم و سوال پیچت نمی کنم. اما این به این معنی نیست که متوجه رنگ صورتت که هر لحظه بیشتر می پره نمیشم. پس لطف کن کارتو زودتر انجام بده تا قبل از این که دوباره حالت بد بشه، برگردیم خونه»

جیمین با لجبازی، آرام زیر لب زمزمه کرد: «حالمو این چیزا خراب نمی کنه.»

جوابش تنها بیرون کشیده شدن گوشی اش از دستش توسط هوسوک بود. چند لحظه اول اهمیتی نداد و با این خیال که اگر به اذیت های همیشگی هوسوک توجهی نکند، احتمالا دست برمی دارد به راهش ادامه داد. اما وقتی متوجه شد که هوسوک با جدیت مشغول تایپ است، سرکی کشید و با دیدن صفحه چت سه یون سعی کرد گوشی را از چنگش بیرون بکشد. هوسوک خنده ای شیطانی کرد و در حالی که از دست جیمین فرار می کرد، رو به نامجون گفت: «این جنّ کوچولو رو بگیر تا کارم تموم شه» و لحظه‌ای طول نکشیده بود که سد بزرگی به نام نامجون با صورتی خندان روبرویش ظاهر شد. با لحنی بی انرژی اعتراض کرد: «هیونگ» اما دیر شده بود چون ظاهرا هوسوک پیام را فرستاده بود و پیش از آن که بتواند آن را پاک کند جواب سه یون به دستش رسید: «باشه»

نگاهش را روی جمله ای که هوسوک نوشته بود، گرداند و ناباورانه گفت: «اینو فرستادی؟» هوسوک شانه بالا انداخت و نیشخند موذیانه ای زد. جیمین دوباره تکرار کرد: «بگو که اینو نفرستادی» هوسوک ابروهایش را بالا برد. جیمین آهی کشید و دوباره نگاهش را روی تمام نقایص آن جمله برد: «نونا، میشه فایل هایی که دستت امانت دارم برام بیاری خوابگاه؟ اگه حالم خوب بود خودم می اومدم شرکت»

نگاهی کلافه به هوسوک انداخت و بی آن که توجهی به حضور آن دو کند، به سمت خانه چرخید. همزمان بار دیگر آن جمله های کذایی را خواند و این بار موهایش را با هر دو دست کشید. از نونایی که اول آن پیام گفته بود تا خواهش از سه یون برای آمدن به خوابگاه، هیچ کدام کاری نبود که او انجام دهد. سه یون را تنها در حضور دیگران و وقتی مجبور بود نونا صدا می زد و در واقع از این کار متنفر بود چرا که وضعیت سنی مضحکشان را مدام به او یادآوری می کرد و از طرفی خواهش از سه یون برای دور کردن راهش به خانه یا بدتر از آن، گذشتن از ساعت ناهارش چیزی بود که به هیچ وقت نمی خواست و این دقیقا کاری بود که هوسوک کرده بود.

MirageWhere stories live. Discover now