نگاهی به پنجره اتاقش که پشت پرده توری نازکی پنهان شده بود انداخت و نور آبی کمرنگی را که رگه های سبز رنگی در آن تشخیص می داد و نمی دانست منشا آن چیست، تحسین کرد. پرده توری هاله ای وهم انگیز اطراف آن نور ایجاد کرده بود و جیمین را به کنجکاوی درباره آن واداشت گرچه چیز خاصی به جز خودرویی با سه سرنشین در کوچه منتظرش نبود؛ آسمان که به تازگی با خورشید وداع کرده بود و چراغ همسایه روبرویی که نوری بر کوچه می تاباند، تنها منشا آن صحنه رویایی بودند.
پرده را سر جایش بازگرداند و روی تختش بازگشت. از روز پر تحرکش که شامل رفتن به مدرسه، کمپانی و پشت سر گذاشتن کلاس هایش و بازگشت همراه سه یون به خانه بود، خسته بود اما هنوز برای خواب زود بود و از طرفی خواب از چشمانش فراری بود و او علتش را خوب می دانست. آنچه که نمی دانست این بود که سه یون از این رفت و آمد هر روزه برای جا به جا کردن او خسته نمی شود؟ چون صادقانه این رفت و آمد هر روزه خسته اش می کرد و البته که او شکایتی از همراهی سه یون نداشت؛ طی کردن ساعت هایی که از خستگی روی پا بند نبود روی صندلی راحت ماشین کجا و بازگشتن با اتوبوس کجا.
با این حال این هم مثل هر چیز دیگری در این دنیا کاملا خوب نبود و جنبه بدی داشت و آن هم احساساتی بود که دیشب به محض شکست خوردنش در پیدا کردن موضوع جدیدی برای بحث و رفتن سه یون از اتاقش، متوجه شده بود که نه تنها کمتر نشده اند، بلکه درست به شدت همان روزی بودند که برای برداشتن پرونده مورد بحث دیشبشان وارد دفتر نامادری اش شده بود و شاید هم شدیدتر از آن لحظه ای که پشت کشوها ایستاده بود و با حرف های سه یون برای بیرون رفتن از مخفیگاهشان با تکان سر مخالفت می کرد و خود می دانست این علت تمایلش برای ترک آن خانه بود؛ نه اصرار پسرها برای بازگشتش و نه معذب بودنش در حضور خانواده سه یون هر چند که حتی علت معذب بودنش هم همان احساسات بودند؛ نه مادر سه یون در مهمان نوازی و محبت کم فروشی کرده بود و نه سوجون رفتار زنندهای از خود بروز داده بود. گرچه به هیچ وجه قابل مقایسه با جیهیون فوق اجتماعی نبود و جذبه اش اجازه صمیمیت را به جیمین نمی داد، اما احساسی بین احترام و دوستی برای خودش از سمت جیمین کسب کرده بود.
تقه ای روی در نشست و او را به خود آورد. بفرمایید کوتاهی گفت و چهره همان کسی که در فکرش بود، جلوی چشمانش ظاهر شد: «مشغولی؟»
سرش را به علامت منفی تکان داد. سه یون که به وضوح از جوابش خوشحال شده بود، لبخندی زد و ادامه داد: «اوپا می خواد بره خرید. می تونی تا من غذا رو آماده میکنم، همراهش بری؟»
دقیقا نمی دانست منظور سه یون از این درخواست چه بود اما می توانست حدس بزند که ارتباطی به این جو سنگین بین خودش و سوجون دارد؛ جو سنگینی که برخلاف آن چه که سه یون فکر می کرد، به خاطر معذب بودنش نبود. با این حال جیمین راه بهتری نسبت به انجام خواستهی سه یون برای انکار آن تصور نداشت. لبخندی زد و در جواب سرش را به علامت مثبت تکان داد. سه یون با لبخندی پاسخش را داد و با بستن در تنهایش گذاشت.
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...