chapter 3

1.1K 162 23
                                    

از مدرسه بیرون آمد. آن روز برعکس همیشه که تنها عذرخواهی می کرد، حسابی از جیمین دفاع کرد. ابدا کوتاه نیامد و طرف مقابل را به تحریک جیمین متهم کرد. حتی جیمین هم متعجب بود. سه یونی که همیشه طبق قانون رفتار می کرد و او را مقصر می دانست این بار کاملا از او جانبداری کرده بود. بیرون مدرسه خودش را به سه یون رساند و با لحنی مشکوک پرسید: «چی شده؟ قراره بهت ترفیع بدن؟ می خوای خود شیرینی کنی؟»

سه یون توهینش را نادیده گرفت. در هر حال که در آینده قرار نبود او را ببیند. آرام گفت: «فکر کن یک جور تسویه حسابه. ادای دین» و بی آن که چیز دیگری بگوید به سمت خیابان به راه افتاد. سوار تاکسی شد و به خانه رفت. آرام در را با کلید باز کرد و وارد خانه شد. هنوز در را نبسته بود که صدای زمزمه یک زن را شنید: «اینجا از اتاق خواب من هم کوچک تره. چرا باهام نمیای؟ هنوز هم بهش علاقه داری؟»
-  تو چه قدر حسودی. من که هفته ای دو ساعت هم اینجا نیستم
-  از این که می بینم حلقه ازدواجت با اون زن امل توی دستته و هنوز اسمش توی شناسنامته ناراحت میشم.

برایش عجیب بود که ابدا از توهین آن زن نسبت به خودش ناراحت نشد. اما کلمه بعدی شوهرش آتش به جانش زد: «امل رو خوب گفتی.» باورش نمی شد این شوهرش بود که جلوی یک زن دیگر این طور از او بد می گوید. از بقیه حرف هایشان چیزی نفهمید فقط صدای شوهرش و آن زن که چهره اش را از دم در هم می دید، در سرش می پیچید: «امل! امل!» رویش را برگرداند. نمی خواست بیش از این چیزی بشنود. از خانه بیرون رفت و در را آرام پشت سرش بست. نمی خواست غرورش بیش از این خرد شود. چند قدمی بیشتر از خانه دور نشده بود که بغضش ترکید. همان جا سوار تاکسی شد. جای خلوتی را می خواست تا کمی تنها باشد.

کمی قبل از طلوع آفتاب به مقصد رسید. کنار ساحل از ماشین پیاده شد، کرایه را پرداخت و به سمت دریا رفت. هنوز هم صدای آن دو را با همان قدرت می شنید. فریاد بلندی کشید؛ اینجا و در این وقت روز هیچ کس نبود که او را ببیند. با نهایت توان فریاد زد و گریه کرد.

از جا بلند شد. نیم ساعتی بود که به بالا آمدن خورشید چشم دوخته بود و دلش حتی ذره ای آرام نگرفته بود. افتان و خیزان به سمت مخالف به راه افتاد. دیگر طاقت رفتن به خانه را نداشت. گوشی اش را در آورد و در شماره هایش مشغول جستجو شد. با دیدن اسم مادرش بغض گلویش را گرفت. تماس گرفت و منتظر شد. بعد از چند بوق صدای خواب آلود مادرش را شنید: «الو» چیزی نگفت؛ چیزی نداشت که بگوید. گفتن جمله «میشه بیام خونه؟» برایش از هر چیزی سخت تر بود. مادرش دوباره گفت: «الو؟» در دل دعا می کرد مادرش حرف بزند. حتی به او که این وقت صبح تماس گرفته و حرفی نمی زند ناسزا بگوید. دلتنگ شنیدن صدایش بود.

-  سه یون، تویی؟
بار دیگر به حس مادری اش ایمان آورد. با خود فکر کرد اگر او هم مادر می شد می توانست این طور باشد؟ مادرش بار دیگر با همان لحن گرم و پر از محبت گفت: «حرف نمی زنی؟» قلبش تکه تکه شد. چه طور توانسته بود چنین مادری را به خاطر کسی که او را امل صدا می زند، از زندگی اش بیرون کند؟ چه طور حمایتش را در روزهایی که به او احتیاج داشت از دست داده بود؟ با ترکیدن بغضش نتوانست ادامه دهد. قطع کرد و مثل کودکی در آرزوی آغوش مادرش اشک ریخت. به خیابان رسیده بود. بی توجه به چهره به هم ریخته و چشمان سرخ از غم و بی خوابی اش کنار خیابان ایستاد تا تاکسی بگیرد. سوار شد و در جواب راننده که می پرسید او را کجا ببرد گفت: «سئول»

MirageWhere stories live. Discover now