Chapter 30

236 54 12
                                    

تمام صحبت‌های دکتر مبنی بر این که حال رییس پارک به حدی بد نبود که با رژیم غذایی زندان به این سرعت رو به وخامت برود و اطلاعات پراکنده‌ای که جونگ‌کوک با فضولی در گوشی و مکالمه‌های یونگ‌بین و پیام‌هایش روی گوشی قدیمی‌اش به دست آورده بود، تمام فرض‌هایش را تایید می کرد، اما همچنان هیچ مدرک محکمی نداشت تا بتواند دادستانی و اداره پلیس را تحت فشار بگذارد. آن طور که از جه‌هیون شنیده بود، حتی با وجود پرونده موفق به پیش بردن تحقیقات داخلی با آن سرعتی که می‌خواست، نمی‌شد و دست دست کردنشان نشان از این داشت که قرار نبود به جایی برسند. تنها امیدش بازجویی از مردی بود که پشت در اتاق بازجویی اش ایستاده بود و به سختی توانسته بود جه هیون را برای چند دقیقه صحبت با او قانع کند. در را باز کرد و قدم به داخل اتاق بازجویی گذاشت. ورودش با بالا آمدن سر مجرم همزمان شد. نگاه‌های تهدید کننده از دو طرف به سمت یکدیگر انداخته شد و سه یون بعد از این جنگ بین نگاه‌ها قدمی به جلو گذاشت و با آرامش صندلی را عقب کشید و بعد از نشستن روی آن نگاهی طولانی به سمت مرد روبرویش انداخت. از زخم چهره‌اش گذشت و روی خالکوبی روی گردنش نشست. بعد از آن که این بررسی به نظرش کافی رسید، دست به سینه شد و پرسید: «منو می شناسی؟»

- شکست مفتضحانه‌ی من که هنوز نفس می‌‌کشه

- خوب خوبه، دیگه نیازی به معرفی خودم نیست

- چه طوری اجازه دادن بیای داخل؟ حتی پلیس هم اگه یک طرف ماجرا باشه اجازه داخل شدن نداره

سه یون کمی به جلو خم شد و با گذاشتن آرنج هایش روی میز، وزنش را به آنها تکیه داد و جواب داد: «چه طوره که فرض کنیم من برای بازجویی درباره اتفاقی اینجام که خودم توش یک فرد بی طرف محسوب میشم؟» و همان طور که پا روی پا می انداخت، ادامه داد: «و در ضمن اینجا من سوال می پرسم و نه تو!»

مهاجم بی علاقه به این بحث عقب کشید و در حالی که رویش را از سه یون می گرفت، جواب داد: «می تونی هر قدر دوست داری سوال کنی، من جوابی ندارم بهت بدم؟»

- واقعا؟ پس چه طوره از یکی دیگه بپرسم؟ هوم؟ شاید اون جوابی برای من داشته باشه

نگاه مهاجم به سمت سه یون برگشت. سه یون لبخندی از سر پیروزی زد و ادامه داد: «برادرتو میگم. اسمش چی بود؟ کیم... کیم جونهـ..‌.»

- اون چیزی نمی دونه که به شما بگه

انکار سریع و عصبی مهاجم نشان می داد که سه یون به هدفش رسیده است. با همان لبخند ادامه داد: «می‌دونم! اما اونا نمی دونن! فقط کافیه از اینجا برم بیرون، بهش پیام بدم و بگم زنی که با بارونی سرمه ای رنگ داره یک قدم جلوتر ازش قدم می زنه، همون کسیه که باعث دستگیری برادرشه. اونو قدم به قدم دنبال خودم بکشونم توی کوچه‌ی خلوت توی مسیرش به سمت خوابگاه و فقط یک لحظه کافیه تا بیهوش بشه، وقتی به هوش بیاد چی کار می کنه؟ چاقویی که توی دستشه زمین میندازه و از زنی که به شدت آسیب دیده با سرعت دور میشه»

MirageWhere stories live. Discover now