chapter 37

304 68 7
                                    


سه یون یک گوشی هندزفری اش را در گوشش گذاشت و مشغول گوش دادن به صداها شد. همان کارهای روزمره، همان تلفن ها و همان صحبت ها با منشی و مدیر بخش حقوقی، مالی، بازاریابی... نمی دانست چه طور بود که می توانست همان طور که مشغول گوش دادن به صدای کیم هیون جو و افراد شرکت است کارهایش را انجام بدهد. اما عجیب بود که کارهایش عقب نیفتاده بود و همزمان کارهایش را پیش می برد. تنها کاری که عقب افتاده بود کاری بود که جیمین از او خواسته بود. ویدئوها طولانی تر از آن بودند که فکر می کرد و تماشا کردن لحظه به لحظه آنها وقت زیادی می طلبید. می دانست جیمین منتظر است و نمی خواست بیش از این منتظرش بگذارد. همان لحظه صدای جه جون را شنید: «ببخشید دیر کردم» گوشی دیگر را هم در گوشش گذاشت و مشغول گوش دادن شد.
-  این چوی یونگ بین پوست کلفت تر از چیزیه که فکر می کردم

-  گفتم که تحت فشارش نذار! اون کسیه که زندگیش به خاطر من خراب شده
-  من به اون ویلای 500 متری نمیگم خراب شدن زندگی
-  شاید حق با تو باشه

نمی توانست به گوش هایش اعتماد کند. صداهای تهوع آوری که می شنید حالش را خراب می کرد. نمی دانست چه قدر دیگر می تواند آن زمزمه های عاشقانه را تحمل کند. حالش از خودش که آن زمزمه ها را می شنید و باور می کرد به هم می خورد. با خود فکر کرد: «لعنتی، تو مرد منی که همین حرف ها رو برای یک زن دیگه تکرار می کنی؟!» و لحظه ای بعد خودش جواب خودش را داد: «شاید از اول هم مرد من نبودی!»

اما چرا؟ چرا؟ لبش را می گزید تا جلوی احساس خشمی را که هر لحظه بیشتر در وجودش می جوشید بگیرد. چهره اش مدام در هم می رفت. بالاخره انگار خسته شدند که دوباره شروع به صحبت کردند. صدای جه جون را می شنید: «کار اولی که ازش خواستم قبول کرد اما برای اون یکی کار تردید داره!»

-  تردید داره یا نمی خواد انجامش بده؟
-  فکر کنم نمی خواد
-  من یونگ بین رو می شناسم. اگه نخواد کاری رو انجام بده محاله.
-  برای همین هم اینو آوردم

تا لحظه ای که صدای ورق خوردن پرونده را نشنید متوجه نشد منظور جه جون چه بود. همان لحظه صدای کیم هیون جو را شنید: «همینه؟ با این ها نمی تونیم تهدیدش کنیم»
-  این تازه دست گرمیه!
-  یعنی چی؟
-  پرونده خانم پارک مرحوم!

انگشت های سه یون شروع به لرزش کرد. تمام بدنش منجمد شده بود. کیم هیون جو پرسید: «اما از اون پرونده که مدرکی به جا نمونده»
-  مدرکی به جا نمونده چون من همه چیزو پنهان کردم و اون مامور پرونده بدبخت رو هم مجبور به استعفا کردم
-  اما پای من هم گیره

-  اون این قدر احمق نیست. می دونه اگه بخواد تو رو زمین بزنه خودش هم نابود میشه
-  مدارک رو کی برام میاری؟
-  دفعه بعدی دعوتش کن بیاد دفتر. یکی دو روز قبل مدارک رو برات میارم

دیگر نمی توانست گوش کند. گوشی ها را از گوشش درآورد و روی میز پرت کرد. زیر لب تکرار کرد: «لعنتی ها، لعنتی ها، لعنتی ها!» با حالت خفقان از دفتر بیرون دوید و خودش را به پشت بام رساند. با نهایت توانش فریاد زد. هنوز احساس خفگی می کرد. بار دیگر فریاد زد و یک بار دیگر. به نفس نفس افتاده بود. در آن لحظه فقط دلش یک چیز می خواست؛ یک مبارزه واقعی! نگاهی به ساعت کرد. چیزی به ساعت 6 نمانده بود. با سونگ یون تماس گرفت. صدای پر انرژی سونگ یون لحظه ای بعد در گوشش پیچید: «بله، خانم مدیر؟» نهایت تلاشش را کرد تا لحنش عادی به نظر برسد: «میشه امروز بری دنبال جیمین؟»

MirageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora