جیمین قدم به قدم در کنار سهیون که آرامتر از قبل به نظر میرسید، سر بالایی تند خانه را طی میکرد و به سوجون اطمینان میداد که حال سهیون خوب است: «بله، هیونگ، پیش منه، نگران نباشید، جهبوم هیونگ همراهمونه»
سکوتی که تنها صدای قدمهایشان آن را میشکست، لحظهای برقرار شد و بعد جیمین توضیح داد: «تا چند دقیقهی دیگه میرسیم خونه»
و انگار اینجمله بالاخره سوجونِ نگران را کمی آرام کرد که اجازه داد تماس قطع شود. جیمین با نگاه سهیون را دنبال کرد که با پایان تماس نیم نگاهی به سمتش انداخت و دوباره روی مسیرش متمرکز شد. میدانست حال که سهیون در ذهنش به دنبال راهی برای توضیح این اوضاع بود، موقعیت مناسبی برای تمام آن احساساتی که وجودش را در بر گرفته بودند، نبود اما حال با آرام گرفتن اوضاع نمیتوانست فکرهایش را عقب براند. نگاهش دستهای ظریفی را که چند ساعت قبل در بین انگشتانش جا خوش کرده بودند، دنبال کرد. در بین تمام لحظاتشان در خانه باغ دستش را از روی شانه سهیون حرکت نداده بود. همزمان از حس آن شانههای ظریف هم لذت برده بود و هم متعجب بود که تا به حال توانسته بودند این بار را با خود بکشند و دم نزنند!
حال هم گرچه دوست داشت آن جثه ظریف را به آغوش بکشد و از او در برابر تمام اتفاقات محافظت کند، خوب میدانست اگر سهیون در آن حال و هوا نبود، اجازهی همین قدر نزدیک شدن را هم به او نمیداد و تصمیم گرفت آن چه را که تجربه کرده بود، عزیز بدارد؛ با این حال نتوانست انکار کند که گرچه از آزار دیدن او متنفر بود، چندان از این موقعیت متنفر نبود!
سرش را تکان داد تا تمام افکار این چنینیاش را بیرون بریزد و همان لحظه قدمهایشان روبروی خانه متوقف شد. نگاه سهیون به خانه دوخته شده بود و نگاه جیمین به او. سهیون انگار که قرار بود پا به کارزار بگذارد، نفس عمیقی کشید.
- من بعدا میام!
نگاه سهیون از خانه کنده شد و به جیمین دوخته شد: «بیا تو، تو هم باید عذرخواهیمو بشنوی»
با این حال جیمین مخالفت کرد: «بعدا...» و با حالت اطمینان بخشی پلک هایش را روی هم فشار داد و چشم به سهیون دوخت که بالاخره تسلیم شد و با قدم گذاشتن روی پلهها، کلید را در قفل چرخاند و وارد خانه شد.
لحظهای بعد سایههای ساکنین خانه پشت پردهها در نظرش ظاهر شد. صداها را نمیشنید اما میتوانست حدس بزند چه چیزهایی بینشان رد و بدل میشد. با این حال حرکات سایهها خیلی زود آشفته شد. سایهی سهیون را دید که برای طلب بخشش روی زانوهایش افتاد و مادرش که به محض شنیدن آن چه که سهیون قصد بیانش را داشت، روی زمین افتاد. همزمان نگاهش سایهی سومی را دید که به سمت مادر دوید تا مانع زمین خوردنش شود. چند لحظهای سر جایش ایستاد تا از سالم بودن تمام اعضای آن خانه مطمئن شود و سپس راه خیابان اصلی را در پیش گرفت؛ یک توضیح به تمام همخانههایش بدهکار بود!
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...