chapter 22

418 72 0
                                    

تمام کلاس به همراه او منتظر واکنش ته هیونگ بعد از آن ماجرای دو روز پیش بودند. کلاس به حدی ساکت بود که صدای قدم های ته هیونگ را با این که کتانی به پا داشت می شنید. نمی توانست چشم از او بردارد. چشمانش به فرمان مغزش عمل نمی کرد؛ با نگاه دنبالش می کرد و هر قدمی که به او نزدیک تر می شد ضربان قلبش بالاتر می رفت. اما ته هیونگ بی آن که حتی نیم نگاهی به او بکند، با همان اخم های در همی که این روزها مهمان دائمی چهره اش شده بود، از کنارش گذشت و پشت میزش نشست.

نفسش به محض نشستن ته هیونگ روی صندلی اش در سینه حبس شد. به حدی وحشت زده بود که خواب آلودگی چند لحظه قبلش را کاملا از یاد برده بود. کلاس لحظه ای بعد دوباره شلوغ شد. از نظر بچه ها انگار همه چیز به حالت عادی برگشته بود اما از نظر او نه. اصلا نمی دانست عادی در این وضعیت چه معنایی می داد. لحظه ای که معلم وارد کلاس شد بالاخره توانست نفس بکشد. حاضر بود شرط ببندد که هیچ وقت به این اندازه از دیدن معلمش خوشحال نشده بود.

بار دیگر یک کلاس دیگر و بار دیگر فکرهایی که اجازه تمرکز را به او نمی داد و او را از دنیای همسالان خود دور می کرد. به حالت عصبی مشغول خط خطی کردن یکی از برگه های دفترش شد. انگار که تمام دیشب برای فکر کردن به آنها کافی نبود که حالا بار دیگر با همان شدت در سرش می چرخیدند. اما تنها کاری که می توانست بکند همین بود؛ مرور و مرور. نه به نتیجه ای می رسید و نه می توانست فکرهایش را کنار بگذارد. دادگاه؛ دادگاه پدرش. تنها چیزی که از آن می دانست این بود که پدرش محکوم به زندان شده بود. اما چرا؟ به چه جرمی؟ کیم هیون جو کجای این معادله بود؟

لحظه ای به خود آمد که زنگ خورده بود. نگاهی به تصویری کرد که روبرویش بود. خودش هم متوجه نشده بود کی آن را کشیده بود. یک چهره بود؛ چهره یک زن. البته چهره ای که به خاطرش نداشت. در چهره ای که کشیده بود دقیق شد. ته چهره ای از چهره خودش را در آن چهره می دید. مسخ آن چشم ها شده بود. مسخره بود که خودش آن را کشیده بود اما نه به خاطرش می آورد و نه می دانست او کیست.

چند دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که چشمش به هوسوک افتاد که بشکنی جلوی چشمانش زد: «کجایی؟» به خود آمد و عذرخواهی کرد: «ببخشید.» و می خواست دفترش را ببندد که هوسوک پرسید: «این کیه؟» جیمین نگاهی به طراحی اش کرد و گفت: «خودم هم نمی دونم» هوسوک دفتر را بالا آورد و کنار چهره جیمین گرفت: «خیلی شبیه خودته» جیمین دفتر را از هوسوک گرفت و نگاه دیگری به آن انداخت. کلافه از این که چیزی به خاطر نمی آورد دفتر را بست و روی میز پرت کرد و رو به هوسوک گفت: «بریم، هیونگ»

با تمام وجود می خواست از ته هیونگ فرار کند. دست هوسوک را گرفت و از کلاس بیرون کشید. اما لحظه ای که چشمش به چهره هوسوک افتاد متوجه نیشخند خنده داری روی صورتش شد که چهره اش را بی نهایت مضحک کرده بود. پرسید: «چیه؟»
-  این لحظه تاریخی رو باید ثبت کنند!
-  کدوم لحظه رو؟
-  لحظه ای که تو منو هیونگ صدا می کنی!

MirageWhere stories live. Discover now