Chapter 20

205 52 8
                                    

۱۷:۱۳

صدای کلیک بسته شدن دستبند در سمت مقابل او را به سمت جیمین برگرداند که چهره‌ی شوکه و وحشت زده اش، حتی در آن حالت که به دستبند بسته شده روی دست‌هایش زل زده بود، قابل تشخیص بود. در واقع دیدن دستبند روی دست های خودش چندان حس عجیبی نداشت چون از لحظه ای که از آن خلوت سه روزه اش بیرون آمده بود، هر اتفاقی را تصور کرده بود و این شامل بازداشت شدنش هم می شد، اما دیدن دستبند روی دست‌های پسرک مظلومش که به سمت ون پشتی کشیده می‌شد، خونش را به جوش آورد! دیدن آن نگاه سر در گم و تا حدی وحشت زده همه چیز را از یادش برد؛ حرف‌هایی که زده بود، الزامش به نقش بازی کردن، نگاه های تند و پس زدنش. اگر قرار نبود این نقش بازی کردن از جیمین محافظت کند، حفظ آن چه اهمیتی داشت؟

بی آن که بداند قدرت انجام این کار را از کجا آورده، محکم سر جایش ایستاد و در حالی که در برابر برده شدن به سمت آن ون جلویی مقاومت می کرد، نامش را صدا کرد و با برگشتن نگاه جیمین به سمتش، بی توجه به تمام فشارهایی که برای حرکت دادنش به کل بدنش وارد می کردند، هر چه را که برای اطمینان دادن به او لازم بود، بر زبان آورد: «هیچ مدرکی علیهمون ندارن... فقط ۴۸ ساعت وقت دارن تا اعتراف بگیرن... می شنوی چی میگم؟»

با فشار بعدی پاهای قفل شده اش به زمین از جا کنده شد و او تنها فرصت کرد تا بار دیگر با تکرار جمله اش، تاییدی از طرف جیمین دریافت کند: «شنیدی چی گفتم؟» جیمین با همان نگاه وحشت زده سرش را به علامت مثبت تکان داد و سه یون این بار با اضافه شدن فشاری که دادستان به پشتش آورد، در ون پرت شد.

۱۷:۴۸

در آن حال که در راهروهای نه چندان غریبه‌ی دادستانی قدم برمی داشت، چهره‌ی هراسان جیمین لحظه ای از ذهنش خارج نشده بود. به محض نشستن روی صندلی اتاق بازجویی می دانست که از این لحظه هر دو در این جنگ تنها بودند و عاجزانه زیر لب زمزمه کرد: «به من اعتماد کن»

ماسک بی تفاوتی همیشگی اش را به چهره زد؛ خود بهتر از هر کسی می دانست که حالا بیش از هر زمانی به آن نیاز داشت. پوزخندی روی صورتش نقش بست و در حالی که دست به سینه به صندلی اش تکیه می داد، یک پایش را روی دیگری انداخت و به دوربین مداربسته‌ی گوشه اتاق بازجویی زل زد. به هیچ وجه نمی دانست که چرا فکر می‌کردند رویه های دادستانی روی او تاثیری دارد و یا او را می ترساند. آیا انتظار داشتند چیزی عوض شده باشد؟ او همان جین سه یون، اسب سیاه دادستانی بود؛ این که به جای دادستان سمت دیگر میز نشسته بود هیچ توفیری در اصل قضیه نداشت. با لبخند پر آرامشی که نشان از داشتن دست بالا بود، آرام لب هایش را حرکت داد و گفت: «کی شروع می کنیم، دادستان؟»

گرچه دادستان و جه جون که پشت شیشه رفلکس ایستاده بودند انتظار خونسردی سه یون در این شرایط را داشتند، اما این مانع آن نمی شد که رفتار سه یون آنها را شوکه نکند. جه جون به سمت دادستان برگشت و گفت: «پسره رو تحت فشار بذار»

MirageWhere stories live. Discover now