chapter 44

300 58 4
                                    

20 دقیقه بود که سه یون سرگردان مشغول گشتن در خیابان ها بود. جی یونگ از دست جون هیونگ فرار کرده بود و نمی دانست باید او را از کجا پیدا کند. مسلما این قدر احمق نبود که به جاهایی که به گذشته اش مرتبط باشد برگردد و این سه یون را بیشتر کلافه می کرد. سعی می کرد به دنبال مشخصاتی که جون هیونگ داده بود بگردد. اما مطمئن نبود که جی یونگ با همان لباس ها فرار کرده باشد. اگر این طور بود حتما جون هیونگ او را پیدا می کرد. زیر لب زمزمه کرد: «دختره ی احمق!»

چرا تمام اطرافیان جیمین این قدر کله شق بودند؟ چشمش به جون هیونگ افتاد که به او نزدیک می شد و با نگرانی می پرسید: «پیداش نکردی؟» سرش را به علامت منفی تکان داد و با دیدن چهره جون هیونگ که انگار خودش را سرزنش می کرد گفت: «تقصیر تو نیست!»
-  من باید مراقبش می بودم
-  لجبازی تو خون این بچه هاست

نگاهش را دوباره در جستجوی جی یونگ به اطراف گرداند. گوشی اش در دستش زنگ خورد. نگاهی به آن کرد و با دیدن شماره جی یونگ بلافاصله جواب داد: «معلوم هست کجایی؟»
-  اونی، کمک! تو زیرزمین گیر افتادیم... کمکمون کن
-  آروم... نمی فهمم چی میگی
صدای سرفه جی یونگ را شنید و بعد از آن لحن ملتمسانه اش: «اونی... تو زیرزمینیم، اتاق جیمین. کمکمون کن»

-  با کی؟ کی همراهته؟
-  هوسوک، ته هیونگ!
-  باشه... باشه... اما چی شده؟
به جون هیونگ اشاره کرد و به سمت خیابان دوید و سوار اولین تاکسی که می توانست شد. در حالی که به صدای وحشت زده و گریان جی یونگ گوش می داد آدرس را به راننده داد: «اینجا آتیش گرفته... گیر افتادیم»
-  آروم باش... دارم میام
-  قطع نکن، اونی

انگار آن تماس تنها امید زنده ماندنشان بود. جی یونگ نمی دانست علت این اقدام به قتل چه بود اما هر چه بود به این نتیجه رسیده بود که نباید حرف سه یون را رد می کرد. این نتیجه لجبازی خودش بود. پشت در سر خورد و روی زمین نشست. هق هق گریه اش در بین صدای سوختن وسایل خانه در آتش گم شده بود. باید به حرف سه یون گوش می کرد. حال در آستانه مرگ بود؛ آن هم چه مرگ دردناکی و از همه بدتر این که تنها نبود. ته هیونگ و هوسوک را هم با خود به تله مرگ کشانده بود. آرام زمزمه کرد: «معذرت می خوام» انگار امید ته هیونگ و هوسوک با شنیدن آن جمله از بین رفت. آن دو هم کنار جی یونگ خود را روی زمین انداختند. تنها راه خروجی آن اتاق همان پنجره ها بود که گذشتن از بین آتش و رساندن خودشان به آن پنجره ها غیر ممکن بود و البته در که قفل بود و کاری از دستشان برای باز کردنش برنمی آمد.

                               ***

جیمین متعجب از این که هوسوک چرا آدرس زیرزمین را برایش فرستاده از تاکسی پیاده شد و پیاده به سمت انتهای آن کوچه حرکت کرد. چرا باید توسط فرد دیگری به خانه خودش دعوت می شد؟ آیا احمقانه تر از این موقعیت وجود داشت؟ همان طور که قدم برمی داشت متوجه شعله های آتشی که از پنجره ها به بیرون زبانه می کشید شد. ساختمان تخلیه شده بود و جمعیت زیادی جلوی ساختمان جمع شده بودند و بعضی با ترس و بعضی با کنجکاوی به خیابان چشم دوخته بودند تا بلکه آتش نشانی خودش را زودتر برساند. قدم های کند شده اش دوباره سرعت گرفت و دوان دوان خود را جلوی خانه سابقش رساند. آرام از مردی که کنارش ایستاده بود پرسید: «چی شده؟»
-  انگار چند نفری گیر افتادن

MirageWhere stories live. Discover now