chapter 75

280 52 7
                                    



- چرا بین تموم حرف هات این آخری بیشتر شبیه دروغه؟

نفس سه یون لحظه ای در سینه حبس شد. نگاه ناباورانه اش را به سمت جیمین دوخت که با همان حالت آزرده به او خیره شده بود و چشمانش کم کم در حال پر شدن بود. پسرکش حقیقت را می خواست؛ هر قدر آزار دهنده: «نمی دونم... شاید چون دیگه بهم اطمینان نداری! تصمیم گرفتم عذاب این مکالمه‌ی احمقانه رو از هر دومون سلب کنم و همون چیزی رو بهت بگم که می خوای بشنوی»

- از کجا می دونی چی می خوام بشنوم؟

- خودت بهم بگو! چیو می خوای بشنوی؟

- حقیقتو!

- حقیقت اینه: من اشتباه کردم. اون مدارک اصلا قرار نبود به دست تو برسه و بیشتر از این آزارت بده. مدارک برای سونگ یون بود تا توی پرونده کمکم کنه. موقع تحویلشون اشتباه کردم

- اصلا قرار بود درباره‌ش چیزی بهم بگی؟

- آره، وقتی که مطمئن می شدم.

جیمین با سرازیر شدن اولین قطره اشک روی صورتش زمزمه کرد: «دیگه نمی‌دونم به کی اعتماد کنم»

تنها همان 6 کلمه کافی بود تا سه یون را از جا به در ببرد. دیدن شک در نگاه جیمین و شنیدن این جمله، آن هم حالا، بعد از تمام راهی که با هم طی کرده بودند برایش بیش از حد سنگین بود. بی آن که خودش متوجه باشد دلخوری، حرف هایش را تلخ رنگ کرد: «چرا؟ چی عوض شده؟ تو بودی که با وجود از دست دادن حافظه ت بهم اعتماد کردی، اون هم وقتی که من فقط می خواستم از این زندگی جهنمی فرار کنم. در عوض موندنم فقط یک چیز ازت خواستم: ادامه این اعتماد!»

با پایان جمله اش به خود آمد و متوجه لحن تلخش شد. همان لحظه تصمیم گرفت دست از بر زبان آوردن دلخوری هایش بکشد و پسرک بی پناه را که به وضوح گم شده بود با لحنی آرام راهنمایی کند: «می دونم اشتباه بدی بود. نمی خواستم این طوری بفهمی»

جیمین در حالی که برای پنهان کردن اشک های حلقه زده در چشمانش از نگاه به سه یون طفره می رفت جواب داد: «چه فرقی می کرد!؟ این طوری یا یک طور دیگه!»

- لااقل نمیذاشتم تنهایی باهاش مواجه بشی...

جیمین که انگار بعد از آن انفجار احساساتش کمی آرام شده بود جواب داد: «در هر حال حقیقت عوض نمی شد»

سه یون قدمی به جلو برداشت و با دیدن این که جیمین این بار عقب نرفته بود، لبخندی روی لب هایش نشست. با لحنی ملایم جواب داد: «نه، حقیقت قرار نیست عوض بشه... اما شاید نحوه گفتنش فرق کنه... توی دادستانی همیشه از زیر این کارها فرار می کردم و به سونگ هو می سپردمش، برای همین مطمئن نیستم که شنیدنش از زبون من هم فرقی می کرد...»

جیمین خنده تلخی کرد و نگاهش را از سه یون گرفت. سه یون می دانست هنوز آخرین ذره های دلخوری جیمین نسبت به او باقی مانده است. اما خوشحال از نسبتا عادی شدن جو بینشان لب به شوخی گشود: «پرستارت منو می کشه»

- پرستارم؟

- هوسوک رو میگم.

جیمین لبخندی تلخ بر لب آورد و سه یون در حالی که با سونگ یون تماس می گرفت رو به جیمین گفت: «فلش همراهته؟» جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد. سه‌یون بعد از مکالمه کوتاهش با سونگ یون رو به جیمین گفت: «همین جا بمون برم کیفمو بیارم. سونگ یون میاد دنبالمون» و در حالی که بیشتر و بیشتر نگران رنگ پریده‌ی جیمین می شد، او را به سمت میز بزرگ اتاق کنفرانس برد و روی یکی از صندلی ها نشاند. شانه هایش را گرفت و زمزمه کرد: «از اون جایی که حافظه‌ت خوب کار نمی کنه، انگار لازمه دوباره تکرار کنم. همه چیو بسپار به من و فعلا فقط استراحت کن.»

***

با توقف سونگ یون جلوی در خانه، سه یون به سمت جیمین برگشت و فلشی را که از سونگ یون گرفته بود به سمتش گرفت: «این هم امانتیت!»

MirageWhere stories live. Discover now