لحظهای که سهیون قدم به خانهی نسبتا تاریک گذاشت، از نیمه شب گذشته بود و به خاطر مسافت طولانی که طی کرده بود و از طرفی روز پر ماجرایی که از سر گذرانده بود، از خستگی در حال بیهوشی بود. در را بی صدا پشت سرش بست تا آرامش آن پناهگاه را بر هم نزند. سکوت غریبی بر خانه سایه انداخته بود و این نشان از خواب بودن تمام ساکنان خانه داشت. هیچ صدایی جز تیک تاک ساعت به گوش نمیرسید. برعکس سکوت به حدی سنگین بود که صدای کشیده شدن پارچهی لباسش به هم را در حین راه رفتن میشنید. نهایت تلاشش را کرد تا بی صدا خودش را به تخت خواب و به آغوش خواب بسپارد. گرچه در بین راه متوقف شد. اتاقش با رفتن جیمین، خالی بود و آمادهی استراحت و انرژی اغواگرانهای از خودش ساطع میکرد که برای سهیون خسته و فرسودهی آن روز بی نهایت شیرین بود، اما بالش و لحاف و تقریبا تمام وسایلش در اتاق مادرش بود و به همین دلیل برگشتن به اتاقش همین امشب با وجود خستگیاش غیرممکن بود.
با پاهایی که آنها را روی زمین میکشید، بی صدا وارد اتاق مادرش شد و سعی کرد بی صدا زیر لحافش بخزد و البته که نباید کوچکترین تماس فیزیکی بین او و مادرش انجام میشد، چون دست و پاهای سردش حتما مادرش را از خواب میپراند. همان طور که لبهی تخت جمع میشد، چند لحظهای چشمانش را روی هم گذاشت اما با وجود خستگی، رفتار جهجون خواب را از چشمانش ربود. جهجون هیچ دلیلی برای اعتراف نداشت. سهیون میدانست هیچ چیز برای تهدید یا تطمیعش نداشت و این طور که مشخص بود، پیش از ملاقات با او پیشنهاد پلیسها را هم برای همکاری نپذیرفته بود. با اخمهای در هم چشمهایش را باز کرد تا به دنبال دلیلی منطقی برای رفتارش بگردد که متوجه چشمان باز مادرش شد. از جا بلند شد و شرمنده زمزمه کرد: «ببخشید بیدارت کردم»
مادرش چیزی نگفت با این حال سهیون لازم دید عذرخواهیاش را ادامه دهد: «فردا برمیگردم اتاقم... به زودی همه چیز برمیگرده به روال عادی»
همین کلمات انگار به مادرش جرات بازگو کردن افکارش را داد. مادرش پلکهایش را روی هم فشرد و زمزمه کرد: «سهیون!»
سهیون با لبخندی محبتآمیز به مادرش زل زد. منتظر کلماتی بود که قرار بود تا چند لحظه بعد روی لبهای مادرش جاری شود، اما اگر میدانست محتوای آنها قرار بود چه باشد، صد در صد با تظاهر به خواب از آنها فرار میکرد.
- حالا که صحبتش شد، فکر کنم بد نباشه که دربارهش حرف بزنیم
سهیون که بیشتر کنجکاو شده بود، سکوت کرد و با دقت بیشتری گوش سپرد.
- این چند روز هر جفتتون رو زیر نظر گرفتم... از یه طرف ماجرا مطمئنم اما از طرف تو هنوز نه
اخمهای سهیون لحظهای در هم رفت. متوجه منظور مادرش از «هر جفتتون» نمیشد. نمیدانست چه اتفاقی بین او و سوجون افتاده بود که مادرش باید با دقت هر دو را زیر نظر میگرفت. گرچه لحظهای بیشتر طول نکشید که متوجه شد منظور مادرش نه او و برادرش، که او و مهمان چند روزهاش بود. پلکهایش روی هم افتاد. در آن لحظه توان کوچکترین بحثی را نداشت، چه برسد به توجیه خودش در این ماجرا! با این حال مادرش سکوت کرده بود و این سکوت سنگین به او میفهماند که منتظر جواب است، به همین خاطر پاسخ داد: «سونگیون میگفت اونو جای بچهم میبینم و اون موقع حق با اون بود.»
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...