chapter 39

296 58 0
                                    

جیمین هنوز هم در شوک رفتار عجیب و غریب سه یون بود. خودش را روی صندلی‌اش رها کرد و چشمانش را بست. تمام خاطرات شب ها و روزهای قبلش در برابر رفتار امروز صبح سه یون رنگ باخته بود. در آن لحظه بدترین خبری که می توانست بشنود این بود که معلمشان آن روز به مدرسه نیامده است. آخرین چیزی که در آن لحظه به آن نیاز داشت یک ساعت بیشتر برای فکر کردن به رفتار عجیب و غریب سه یون بود. کاش لااقل اجازه می دادند همراه کلاسی که برنامه ورزش داشت به سالن ورزش بروند. هر کاری را به یک ساعت دیگر فکر کردن ترجیح می داد. نگاهش را دور کلاس چرخاند.

آرزو می کرد او هم می توانست مثل هم کلاسی هایش از این یک ساعت لذت ببرد اما یک تفاوت بین او و تمام هم کلاسی هایش بود. آنها خوشحال بودند چون می توانستند یک ساعت را بی خیال کنار دوستشان بگذرانند. به سمت میز ته هیونگ برگشت و مثل همیشه با سر ته هیونگ روی میز و چشمان بسته اش مواجه شد. آرام زمزمه کرد: «ته هیونگ!» چشمان ته هیونگ با سرعت باز شد اما نگاهش به سمت جیمین برنگشت. جیمین که متوجه شده بود توجهش را جلب کرده گفت: «میشه یک کاری بکنیم؟»
ته هیونگ سرش را بلند کرد و نگاهش را به جیمین دوخت. نگاهش این معنی را می داد: «عقلت سر جاشه؟» اما جیمین درمانده تر از آن بود که به این چیزها توجه کند. آرام بر زبان آورد: «فکرم خیلی مشغوله! یک ساعت! بیا یک ساعت همه چیو فراموش کنیم. اگه باز هم فکر کنم دیوونه میشم»

ته هیونگ همان طور که به جیمین چشم دوخته بود مشغول فکر کردن شد. او هم داشت زیر بار این انتظار و آن همه فکر و خیال خرد می شد؟ اما پذیرفتن جیمین برایش غیر ممکن بود. بی خیال دوباره سرش را روی میز برگرداند و باعث شد جیمین هم به سمت تخته برگردد و سرش را روی میز بگذارد.
جیمین آهی کشید و مشغول کشیدن انگشتش روی دیوار شد. درست بود که بعد از آن دیوانه بازی های سه تفنگدار و صدا کردن سه یون به اسم، دیوارهای بینشان فرو ریخته بود اما باز هم رفتار سه یون چندان در نظرش عادی جلوه نمی کرد. حتی نمی دانست گفتن آن جمله درست بود یا نه. دوباره با به خاطر آوردن آن روز احساس کرد که تمام خون بدنش به سمت گونه هایش هجوم آورد. انگار تازه متوجه شده بود چه کرده بود. از جا بلند شد و گیج و منگ از کلاس خارج شد.

ته هیونگ متوجه خارج شدن جیمین از کلاس شد اما حتی سرش را هم از جا بلند نکرد. انتظار سخت بود و سخت تر از آن کلافه نکردن سه یون با تلفن های گاه و بی گاهش! دلش می خواست از هر اتفاقی که می افتاد با خبر شود. اما گفتن این حرف ها به سه یون آسان به نظر نمی رسید. متوجه سر و صداهای اطرافش می شد. تعداد بچه هایی که از کلاس بیرون می رفتند لحظه به لحظه بیشتر می شد. آهی کشید و سرش را از روی میز بلند کرد. واقعا که معلمشان هم وقت گیر آورده بود. کلافه نگاهش را در کلاس گرداند و با ندیدن جونگ کی و آن دو نوچه اش در کلاس رنگ از چهره اش پرید. از جا پرید و از کلاس خارج شد. زیر لب گفت: «کدوم گوری رفتی؟»

MirageWhere stories live. Discover now