chapter 42

333 64 3
                                    

رییس پارک متعجب به کارمند سابقش که روبرویش نشسته بود چشم دوخت. کارمندی که نمی دانست چرا همزمان با مرگ همسرش استعفا داد. لحظه ای که شنیده بود ملاقاتی دارد انتظار هه یونگ را داشت، نه برادرش! نگاه متعجبش را همچنان به او دوخته بود. یونگ بین خنده ای کرد: «رییس، یونگ بینم! منو که یادت نرفته؟»

-  تو اینجا چی کار می کنی؟

-  هه یونگ منو فرستاده. گفت بیام اوضاع رو براتون تعریف کنم

-  خوب، باشه! شروع کن

-  قیمت سهاممون 1 درصدی افزایش داشته... البته این سود از بخش...

-  برای این چیزها نگفتم بیای. فکر کردم هه یونگ تو رو فرستاده؟

-  بله... می دونم اما نمی دونم چه طور باید بگم

-  چیو؟

-  مگه نمی خواستید درباره وضعیت جیمین بدونید؟

-  خوب؟

-  جیمین پیش وکیلشه! و البته حافظه شو از دست داده

-  پیش وکیلش؟ جیمین که وکیل نداشت...

-  پیدا کرد... یک ماه بعد از زندانی شدن شما... کیم هیون جو براش وکیل گرفت

-  کیه؟ از وکیل های شرکته؟

-  نه... تازه استخدام شده بود... و بعد از فراموشی جیمین وارد هیئت مدیره شد

بوی خوبی از حرف های یونگ بین به مشامش نمی رسید. آرام پرسید: «اسمش؟»

-  جین سه یون...

رییس پارک لحظه ای به فکر فرو رفت. چند لحظه بعد آن اسم آشنا مثل صدای ناقوس در سرش تکرار شد. زیر لب تکرار کرد: «جین سه یون...» آن اسم او را به بدترین خاطره های عمرش پیوند می زد. مرگ همسرش و پرونده ای که او را به زندان انداخته بود. برای این که مطمئن شود پرسید: «دادستان پرونده من؟» یونگ بین سرش را به علامت مثبت تکان داد.

آن معادله در سرش برقرار شد: جین سه‌یون، دادستان پرونده‌اش، همان طور که فکر می‌کرد از آدم‌های کیم هیون‌جو بود. حتما کیم هیون‌جو جیمین را به سه یون سپرده بود تا جلوی دردسر درست کردنش را بگیرد. لحظه ای چهره‌ی سه یون در روزی که برای خبر دادن درباره وضعیت پرونده به خانه اش آمده بود، از جلوی چشمانش گذشت. جین سه یونی که نگرانی اش را از وضعیت او و پسرش نشان داد. آن جین سه یونی که بعد از مرگ همسرش دیده بود محال بود چنین کاری بکند.
کلافه از جا بلند شد و از یونگ بین دور شد. حرف هایش دوباره و سه باره در سرش چرخ می خورد. ذهنش یک لحظه علیه سه یون رای می داد و یک لحظه به نفعش. باید مطمئن می شد.

***

سه یون با دیدن شماره ناشناس اخم هایش را در هم کشید. معمولا با دیدن یکی دو شماره‌ی اول می‌توانست حدس بزند که چه کسی تماس گرفته است اما این بار کوچک‌ترین ایده ای نداشت. به ته هیونگ که مشغول برانداز خانه جدیدش بود اشاره کرد که از خانه خارج می شود. در را پشت سرش بست و جواب داد و گوشی را کنار گوشش برد: «بله؟»

MirageHikayelerin yaşadığı yer. Şimdi keşfedin