chapter 63

273 59 6
                                    



تمام دوندگی های آن روز سه یون را خسته کرده بود. صد متر آخر تا خانه برایش بی نهایت خسته کننده بود و به سختی قدم برمی داشت. وقتی نزدیک خانه شد متوجه ته هیونگ شد که از پنجره به بیرون چشم دوخته بود. زیر لب گفت: «انگار داره نگهبانی میده» به محض رسیدنش به خانه خودش را به اتاقش رساند تا بلکه بتواند کمی تا رسیدن سونگ یون استراحت کند. هنوز روی تخت ننشسته بود که تقه ای به در اتاقش خورد. سر ته هیونگ بعد از «بفرمایید»ی که سه یون گفت داخل اتاق شد و با لحن خجالت زده ای گفت: «نونا، ما... گشنه ایم...»

سه یون ناخودآگاه به لحن ته هیونگ خندید. شاید علت نگهبانی دادنش جز فهمیدن ماجرای جونگ کوک، گرسنگی اش هم بود. از همان گوشه در می توانست ببیند که پسرها جونگ کوک را سوال پیچ می کنند اما جونگ کوک چیزی بر زبان نیاورد و خودش را روی مبل انداخت. صدای ته هیونگ دوباره توجهش را جلب کرد: «میشه بگید غذای اون دفعه رو از کجا سفارش داده بودید؟» سه یون در جوابش پرسید: «جیمین هنوز بیدار نشده؟» ته هیونگ سرش را به علامت منفی تکان داد. سه یون گفت: «آماده بشید با هم بریم. جیمین هم بیدار کنین» چشم های ته هیونگ برقی زد.

سه یون تنها بعد از رفتن ته هیونگ زیر لب گفت: «شکمو!» بی نهایت خسته بود. گرچه دلش تنها استراحت می خواست؛ اما چاره ای نبود. پیک رستوران فقط شب ها کار می کرد. چشمانش را بست و سعی کرد از همین چند دقیقه استراحتش لذت ببرد. نیم ساعت بعد همگی حاضر و آماده در پذیرایی منتظر ایستاده بودند. سه یون با تقه ای که به در خورد از اتاقش بیرون آمد. حال و هوای گرفته جونگ کوک در همان نظر اول جلب توجه می کرد. بقیه پسرها جلوتر از سه یون از خانه خارج شدند و سه یون در حین گذشتن از کنار جونگ کوک گفت: «اگه نمی خوای براشون توضیح بدی باید بهتر از این ها نقش بازی کنی» جونگ کوک متوجه منظورش شد. سعی کرد آن خاطرات را دوباره به دورترین نقطه ذهنش برگرداند و با پسرها همراه شود.

طی کردن آن مسیر، هر چند در آن لحظه برایش سخت بود اما حال و هوای دیگری داشت. یونگی دستش را دور گردن جیمین انداخته بود و تمام وزنش را روی او انداخته بود. جیمین بی حوصله شروع به شکایت کرد: «دیوار کوتاه تر از دیوار من نبود؟»

یونگی خنده ای کرد و جواب داد: «نه دیگه، فعلا که تو از همه ما کوتاه تری» جیمین در جواب آه بلندی کشید و به راهش ادامه داد. همان لحظه جین دست انداخت و از پشت یقه یونگی را گرفت و باعث شد جا بماند: «این بچه دیروز از بیمارستان اومده! بذار خوب بشه بعدا» یونگی که انگار منتظر بود یک نفر از جیمین دفاع کند این بار آویزان گردن جین شد و گفت: «تو که دلت به حالش می سوزه جورشو بکش»

صدای خنده شان سه یون را هم به وجد می آورد و قبل از آن که متوجه شود به رستوران رسیده بودند. اجوما به محض دیدن سه یون به سمتش آمد: «سه یون، حالت خوبه؟» سه یون تشکر کرد و رو به پسرها گفت که دور میز بنشینند. جیمین را هم به سمتشان هل داد.

- اون روز خیلی نگرانت شدم! اون پسر جوون که آوردت اینجا رنگش مثل گچ شده بود

سه یون در جواب تنها لبخندی زد. صاحب رستوران ادامه داد: «پیک رستوران رو فرستادم تا خیابون اصلی ببرتتون اما انگار اون پسر هم حالش خوب نبود. می گفت این قدر نگران شده که نتونسته تنهاتون بذاره و با موتورش تا بیمارستان دنبالتون اومده.»

- چرا؟ مگه چی شده بود؟

- هیچی. گفت به محض سوار شدنش روی موتور حالش خراب شد.

چند لحظه در خودش فرو رفت تا این که صدای صاحب رستوران او را از افکارش بیرون کشید: «همون همیشگی؟» سه یون سرش را به علامت مثبت تکان داد و به سمت میز رفت. نتوانست نگاه نگرانش را از جیمین بردارد. چرا حرف نمی زد؟ چرا چیزی نمی گفت؟ لحظه ای که جیمین سرش را بالا آورد مجبور به گرفتن نگاهش از او شد و توجهش را به حرف های جونگ کوک داد: «اینجا خیلی باحاله! چرا این قدر خلوته؟»

سه یون با لبخند جواب داد: «تمام کسانی که اینجا زندگی می کنند یک عزیزشون رو از دست دادند. ده دقیقه بالاتر از اینجا چند تا آرامگاه هست. هر کس اینجا زندگی می کنه برای نزدیک بودن به اون هاییه که اون بالا هستند.» هوسوک پرسید: «شما هم؟» سه یون با لبخندی تلخ سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «پدرم»

رسیدن غذا بحثشان را قطع کرد. لحظه ای بعد چشمش به پسرها افتاد که مثل قحطی زده ها به جان غذا افتاده بودند و نتوانست جلوی خنده اش را بگیرد. قبل از این که بتواند به خودش بیاید غذاها تمام شده بود و نگاه پسرها به سمتش برگشته بود. هر کدام به دیگری سقلمه می زدند. در حالی که به سختی جلوی خنده اش را می گرفت گفت: «چیه؟» جین بود که جوابش را داد: «میشه باز هم سفارش بدیم؟» سه یون دوباره خندید و گفت: «اجوما، این پسرها دارند از گشنگی تلف میشن»

***

لحظه ای که به خانه رسیدند سونگ یون با ماشینش جلوی در توقف کرد. به محض پیاده شدن با لب های آویزان گفت: «بدون من رفتید بالا؟» رفتار سونگ یون پسرها را هم به خنده انداخت. سه یون کیسه ای را که در دستش بود بالا آورد و گفت: «برای تو هم خریدم! غصه نخور.»

- قبول نیست شما رفتید بالا توی هوای پاک. باید تو تراس بشینی تا همه شو بخورم

سه یون تنها می توانست بخندد. نمی دانست تمام آن مسخره بازی ها به بهانه ای برای تنها شدنشان تبدیل می شود. پسرها را داخل خانه فرستاد و پشت میز داخل تراس نشست. سونگ یون هم بلافاصله شروع به خوردن کرد و گفت: «چهره تو زیاد جدی نکن.»

- فعلا که از دست تو نمی تونم نخندم

سونگ یون گفت: «خوب تعریف کن ببینم چی شده» و سه یون همه چیز را بی کم و کاست برای سونگ یون تعریف کرد. سونگ یون در آن لحظه تنها می توانست خوشحال باشد که پشت به پنجره نشسته بود و پسرها نمی توانستند چهره اش را ببینند. به هیچ وجه نمی توانست حالات چهره اش را کنترل کند. بعد از شنیدن ماجرا و البته شک و تردیدهای سه یون گفت: «به بچه ها می سپرم 24 ساعته مواظبش باشند. بهتر نیست پلیس رو در جریان بذاریم؟»

- با چه مدرکی؟

سونگ یون جوابی نداشت. در عوض گفت: «نظرت چیه چند تا بادیگارد استخدام کنیم؟»

- نمی خوام پسرها رو بترسونم! ببینم تو که فکر نمی کنی...

- باید تحقیق کنم. وقتی فهمیدم کیم هیون جو این چند روزه با چه کسانی ملاقات داشته بهت میگم چی فکر می کنم. ببینم اون روز که پدر جیمین رو دیدی چیزی بهت نگفت؟

- نه! فکر می کنم اون قدری بهم اعتماد نداشت که چیزی بگه

دست های سردش را در جیبش فرو برد. ام پی تری پلیر را در جیبش لمس کرد. جرقه ای در ذهنش زده شد: «سونگ یون!»

***

بعد از آن بحث طولانی هر دو وارد خانه شدند. سونگ یون یک دفعه با صدای بلند گفت: «کی پایه ست بریم والیبال؟» صدای معترض یونگی را شنید: «هوا سرده!» سونگ یون با همان لحنی که برای سه یون و جیمین آشنا بود شروع کرد: «هیچ هم سرد نیست. من و شیربرنج بزرگه الان نیم ساعته بیرون نشستیم هیچ هم سردمون نشده. زود! حالا که این طور شد دیگه نمی پرسم کی پایه ست. همه تون بیایید بیرون، زود تند سریع» سه یون به محض شنیدن شیربرنج به سمت جیمین برگشت. حتی از لبخند هم خبری نبود؛ انگار در این دنیا نبود. سونگ یون هم که انگار متوجه شده بود رو به جیمین گفت: «شیر برنج! کجایی؟» جیمین که با حرکت دست سونگ یون جلوی صورتش به خود آمده بود گفت: «ببخشید!» سونگ یون این بار به کنایه گفت: «شیربرنج!» اما تغییری در چهره جیمین ندید. ناچار به سمت اتاقش رفت. توپ والیبال و تور را برداشت و بیرون آمد. پسرها را یکی یکی از خانه بیرون فرستاد و مجبورشان کرد تور را ببندند و در جواب غرغرهایشان جواب داد: «پس این قد دراز شما به چه دردی می خوره؟ من با این قد کوتاهم باید تور ببندم؟»

سه یون با لبخند از پله ها پایین آمد. این همان روی شخصیت سونگ یون بود که مثل کودکی 10 ساله لجبازی می کرد. سونگ یون به محض دیدن سه یون گفت: «شما لطف کن همون جا بشین داور باش. حوصله ندارم دوباره بیام بیمارستان پرستاریت!» و بعد رو به پسرها گفت: «یارکشی می کنیم! کی تیم می کشه؟» هوسوک قدمی به جلو برداشت و روبروی سونگ یون ایستاد. هوسوک در سنگ کاغذ قیچی برنده شد و نفر اول را او کشید: «جونگ کوک» سونگ یون با خنده گفت: «شیر برنج!» هوسوک ادامه داد: «ته هیونگ»

- یونگی

- نامجون هیونگ

- جین. خوب بیایید شروع کنیم.

توپ را به سمت جونگ کوک که پشت خط ایستاده بود پرت کرد تا بازی را شروع کند. سه یون از همان جا که نشسته بود حال بچه ها را درک می کرد. سونگ یون دیوانه وار مشغول شلوغ کردن بود تا حال و هوای آنها را عوض کند. یونگی خسته بود و دلش می خواست هر چه زودتر از این شکنجه خلاص شود. گرچه بعد از چند امتیاز او هم سر حال آمد. حال و هوای جین و نامجون خنده دار بود. هیچ کدامشان زیاد در بازی وارد نبودند و بیشتر امتیازها را آنها از دست می دادند. هوسوک انگار تنها کسی بود که منظور این بازی را درک کرده بود و همان نقشی را در تیم داشت که سونگ یون در تیم مقابل داشت. ته هیونگ تمام حواسش را به بازی داده بود. وضعیت جونگ کوک هم چندان از جین و نامجون بهتر نبود. اما سه یون می فهمید که حرکات جونگ کوک بیش از آن کند است که آن را به ضعفش در بازی ربط دهد؛ فکرش مشغول بود. اما جیمین؛ حتی سونگ یون هم با آن همه سر و صدا نتوانسته بود او را سر ذوق بیاورد. بعد از داد و فریادهایش بعد از از دست دادن امتیاز لحظه ای به خود می آمد، عذرخواهی می کرد و دوباره در فکر غرق می شد. در آن لحظه واقعا دلش می خواست بداند چه در سر جیمین می گذرد. شاید هم مثل خودش فکری نمی کرد. شاید او هم مثل زمانی که پدرش را از دست داده بود تنها در خلا فرو می رفت. خلای که بعد از به خود آمدن از تعداد دقایقی که در آن حال سپری کرده بود شوکه می شد. نگاه خسته آن چشم ها منقلبش می کرد.

با رسیدن تیم ته هیونگ به امتیاز 25 از جا بلند شد و گفت: «استراحت» سونگ یون بی حال خودش را کنار سه یون رها کرد و گفت: «من اشتباه کردم، میشه بیای بازی کنی؟ بود و نبود این شیربرنج تو زمین یکیه» نگاه سه یون به سمت تیم مقابل برگشت و گفت: «میشه بازی کنم؟» هوسوک با خنده شانه بالا انداخت. سونگ یون که می دانست قرار است چه بلایی سر تیم حریف بیاید، تنها خنده ریزی کرد. یونگی که انگار منتظر فرصت بود گفت: «میشه من بازی نکنم؟» سونگ یون از جا بلند شد و یونگی را به سمت زمین مقابل هل داد: «نخیر!»

سه یون کاپشنش را درآورد و روی سکو انداخت. بند کفش هایش را محکم کرد و با شیطنت به سمت زمین حرکت کرد. دست و پاهایش را نرمش داد و سر جایش پشت تور ایستاد. سونگ یون برای زدن سرویس پشت خط ایستاد و سه یون جلوی تور ایستاده بود. سرویس به دست ته هیونگ برگشت داده شد. سه یون از جا پرید و همان توپ را در زمین حریف کوبید. چشمش به چهره پسرها افتاد که از سرعت توپش ترسیده بودند. سونگ یون خنده ای کرد و گفت: «این تازه دست گرمی بود» ضربه بعدی که سه یون به توپ زد با صدای جیغ و داد هوسوک همراه شد که از مسیر توپ کنار می رفت. این بار نه تنها سونگ یون بقیه پسرها هم می خندیدند. وقتی نگاهش به سمت جیمین برگشت دید که تمام فکرهایی که رهایش نمی کردند انگار برای چند لحظه تنهایش گذاشته بودند. لبخندی به این موفقیت موقتش زد. به اندازه کافی از تیم مقابل زهر چشم گرفته بود. ضربه هایش را کمی آرام کرد. توپ بعدی در گیر و دار فرار هوسوک به زمین خورد و بعد از بازگشت از زمین به او برخورد کرد. هیچ کدام نمی توانستند جلوی خنده شان را بگیرند. حتی جونگ کوک هم به خاطر سر و صداهای هوسوک، از زور خنده پخش زمین شده بود. بعد از آن که جو کمی آرام شد سه یون به تور نزدیک شد و آرام از هوسوک پرسید: «خوبی؟» او هم آرام طوری که تنها سه یون بشنود گفت: «الکی پیاز داغشو زیاد کردم!»

سه یون لبخندی زد و سر جایش برگشت. سونگ یون با خنده گفت: «اصلا شما دو تا هم برید اون طرف. شیر برنج تو هم برو اون طرف. من و سه یون» هوسوک با صدای بلند اعتراض کرد: «نه! نه!» سونگ یون متعجب پرسید: «چرا نه؟» هوسوک غرغر کنان جواب داد: «همین طوریش جا برای فرار کردن ندارم!» و بار دیگر صدای خنده پسرها در هم آمیخت. این بار حتی جیمین هم لبخند نصفه نیمه ای تحویل داد. ست دوم به نفع تیم سونگ یون تمام شد. یونگی همان جا روی زمین نشست و گفت: «من دیگه نمی تونم»

سونگ یون – حالا انگار چه شاهکاری کردی! ست دوم رو که کلا من و سه یون بازی کردیم

بار دیگر خنده هایشان در هم آمیخت. سه یون به سمت جیمین رفت. کاپشنش را از او گرفت و پوشید. از روز مراسم رییس پارک دیگر حال و هوای جیمین را نمی فهمید. لبخندی در صورتش می دید که کاملا برایش بیگانه بود. سونگ یون رو به پسرها گفت: «بریم تو» سه یون نگاهی به چهره های پسرها کرد. چهره هایشان داد که می خواهند بروند. خودش هم دلتنگ سکوت خانه بود اما از طرفی هم نگران بود. نمی دانست باید چه کند. احساس کرد باید حقیقت را به آنها بگوید؛ البته تا آنجایی که به او مرتبط می شد: «من یک کم نگرانم. همین جا بمونید تا مطمئن بشم خطری تهدیدتون نمی کنه. لااقل این قدری که مطمئن بشم می تونید از خودتون دفاع کنید.» نامجون زحمت توضیح دادن را با سوالش از او گرفت: «چه طوری؟»

- فکر نکنم امشب حوصله شو داشته باشید. باشه برای فردا

MirageWhere stories live. Discover now