chapter 11

565 90 2
                                    


- چی داری میگی، سه یون؟ یعنی عمدی در کار بوده؟
- احتمالا! سکوی پرش چرا باید این قدری لیز باشه که هر دو از روش سر بخورند؟ از همه مسخره تر اینه که کافی بود نامادری جیمین انگشتشو تکون بده تا مانع دادگاه بشه اما نشد.

- حالا که از این لحاظ بهش نگاه می کنم می بینم حق با توئه. می خوای چی کار کنی؟
- همون روز اول به جیمین گفت که بعد از رفع اتهامش شرکتو از نامادریش پس می گیرم.
- جنگ سختی در پیش داریم
- می دونم.
- خوب! برای هر جنگی سه تا چیز لازمه: اطلاعات، پول، افراد.
- که ما هیچ کدوم رو نداریم
- در حال حاضر نه! اما دونه دونه شو به دست میاریم. تو استعداد خوبی توی متقاعد کردن آدم ها داری. وقتی اونها یکی یکی دورت جمع بشن مساله پول هم حل میشه. برای اطلاعات هم روی من حساب کن. از شایعه گرفته تا اخبار تایید شده، همه رو در اختیارت میذارم
- چه طوری؟ تو همین جوریش هم سرت شلوغه
- دفترمون چند تا کارآموز جدید استخدام کرده. می دونی لقب من بین کارآموزها چیه؟
سه یون سرش را به دو طرف تکان داد. سونگ یون با نیشخندی گفت: «فضول! چون همه جا سرک می کشم. البته بیچاره اون دو تایی که گیر من بیفتند»

سه یون خنده بی صدایی کرد. سونگ یون لبخندی پر محبت زد و گفت: «بخند، تو این دنیا بیشتر از هر چیزی خندیدن تو رو دوست دارم» چند لحظه بیشتر نگذشته بود که دوباره شوخی اش گل کرد و گفت: «البته بعد از نامزد گلم»

                                ***
چشم که باز کرد سونگ یون را ندید. از جا بلند شد. ساعت 9 صبح بود. نگاهی به اطراف کرد. یادداشت سونگ یون را بالای سرش دید:
«دلم نیومد بیدارت کنم. من دارم میرم سر کار. زود اطلاعات رو به دستت می رسونم. توی این مدت یک لطفی به خودت بکن و واقعا استراحت کن» سه یون زیر لب گفت: «کاش می تونستم» و از اتاق خارج شد. به محض باز کردن در بوی غذا مشامش را پر کرد. متعجب به سمت آشپزخانه رفت. با دیدن جیمین که پیش بند بسته بود و با همان یک دست مشغول آشپزی بود خنده اش گرفت. طوری که جیمین متوجه حضورش شود گفت: «صبح به خیر»
- صبح به خیر

جیمین هنوز هم با او بیشتر از چند کلمه حرف نمی زد. متوجه شده بود که حتی او را مخاطب قرار نمی دهد. وارد آشپزخانه شلوغ شد و سعی کرد به جیمین کمک کند. کمی وسایل را جمع و جور کرد و بعد میز را آماده کرد. غذا حاضر شد. هر دو سر میز نشستند. سه یون نمی دانست کدام عجیب تر بود. این که جیمینی که حافظه اش را از دست داده بود با یک دست شکسته توانسته بود آشپزی کند یا این که این غذا که مواد اولیه اش این طور نامنظم و درشت خرد شده بود، واقعا خوشمزه بود؟

لبخندی زد. اما باز هم حرفی بینشان رد و بدل نشد. تا پایان غذا خوردنشان صدایی جز صدای ظرف ها نمی آمد. بعد از پایان غذا سه یون تشکر کرد و از جا بلند شد. رو به جیمین که می خواست از جا بلند شود گفت: «من جمع و جور می کنم» همان طور که مشغول جمع کردن ظرف ها بود گفت: «حالت بهتره؟»
جیمین سرش را به علامت مثبت پایین آورد. سه یون ادامه داد: «دیگه حالت های دیروز بهت دست نداده؟» جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد.

MirageWhere stories live. Discover now