chapter 71

296 58 5
                                    



سرما وجودش را می لرزاند و به او هشدار می داد که زودتر، پیش از آن که سخت بیمار شود پناهگاهی در برابر این سوز زمستانی برای خود پیدا کند. در حالی که به سنگینی گام برمی داشت، دست هایش را بیشتر در جیب هایش فرو برد. مسیر روبرویش را چک کرد تا مطمئن شود چیزی سد راهش نیست و پس از آن چشمانش را بست و صفر تا صد خاطراتش را کنار هم چید. هر چند هنوز ترتیب آن خاطرات را نمی دانست. مثل یک جور اطلاعات پراکنده از زندگی یک نفر دیگر بودند. شاید هم مثل آن سوالات امتحانی که باید ترتیب گزینه ها را مشخص می کرد. هنوز هم تمام آن خاطرات برایش مثل تریلر یک فیلم بودند که به جز چند تکه نمی توانست آنها را کنار هم بچیند. معماهایی که حالا بیش از قبل برای فهمیدنش کنجکاو بود و از طرفی نمی خواست چیزی بداند و این تضاد احمقانه هر لحظه، بیش از پیش آزارش می داد. می خواست بداند؟ یا نمی خواست بداند؟ این سوال مسخره از همان روز بارانی در کوچه مدرسه گریبانگیرش شده بود و انگار قصد رها کردنش را نداشت. در برابر هر کدام از اطرافیانش احساس خاصی داشت. بی آن که علتش را بداند، در برابر هوسوک احساس پشیمانی می کرد، در برابر ته هیونگ عذاب وجدان و در برابر جونگ کوک احساس گناه و شاید تمام این احساس ها را در برابر سه یون داشت. بغض گلویش را در چنگ گرفته بود و می فشرد و اجازه راحت نفس کشیدن را به او نمی داد و همین بود که راه رفتن را برایش از پیش سخت‌تر می کرد. هزاران اگر در سرش چرخ می‌خورد؛ «اگر»هایی که پاسخ چندان خوبی به او نمی دادند. آه پر صدایی کشید و بخاری را که از دهانش خارج شده بود تا ناپدید شدنش در آسمان تیره شب دنبال کرد. قرار بود تمام تلاش هایش در این مدت مثل همان بخار ناپدید شود. لبخند تلخی به پوچی تمام کارهایش زد.

همان طور که آرام آرام قدم برمی داشت متوجه خیابان های آشنا شد و فهمید که نزدیک خانه سونگ یون است. باز هم بی اختیار سراغ آرامشِ قلبِ بی قرارش آمده بود. چه لقب برازنده ای برای سه یون بود! بر خلاف چند لحظه قبل که انگار آن خاطرات وزنه هایی شده بودند و پاهایش را از حرکت باز می داشتند، مثل پرنده ای سبکبال به سمت خانه سونگ یون پر کشید و بی آن که به سونگ یون خبر دهد، به سمت واحد روبرویی حرکت کرد. انگشتش را بی توجه به ساعت که 12 نیمه شب را نشان می داد روی زنگ گذاشت. نمی دانست چه می خواهد بگوید و نمی دانست چرا آنجا آمده است اما می دانست چه چیزی او را آنجا کشیده و در این نیمه شب پر از تنهایی و بی‌قراری حاضر نبود آن را از دست بدهد. بار دیگر انگشتش را روی زنگ فشرد و به انتظار ماند.

سکوت سنگین آپارتمان و باز نشدن در شانه هایش را آویزان کرد. دستش را روی در ستون سر دردناکش کرد که انگار به بدنش سنگینی می کرد و اولین قطره اشک روی صورتش سرازیر شد و مسیرش را به آرامی روی صورتش تا چکیدن روی زمین سرد طی کرد. گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و بی توجه به تمام تماس های از دست رفته شماره سونگ یون را گرفت و همان طور که چشمانش را بسته بود با صدایی بی‌رمق زمزمه کرد: «نونا»

- پارک جیمین، گوشیت ساعت نداره؟

- بیدارت کردم؟

سونگ یون متعجب از لحن جیمین که بر خلاف همیشه متاسف بود و رگه هایی از بغض و درد را نیز در آن احساس می کرد، دست از کل کل برداشت و گفت: «نه، چی شده؟»

- سه یون نونا کجاست؟

- رفته خونه باغ

انگار که پاهایش جان گرفته باشند تشکر کوتاهی کرد و قبل از آن که سونگ یون به صدای پر از بغضش و سوال عجیبش مشکوک شود و از خانه خارج شود، قطع کرد و از پله ها پایین دوید.

***

- جیمین رو ندیدی؟

نگاه ته هیونگ به سمت تخت مرتب شده جیمین برگشت و همان لحظه خواب از سرش پرید. بلافاصله از جا بلند شد و در حالی که به سختی می توانست تعادلش را حفظ کند به سمت در حرکت کرد. پیش از آن که زمین بخورد هوسوک با گرفتن بازویش مانع زمین خوردنش شد و ناامیدانه گفت: «زحمت نکش... توی خونه نیست»

- یعنی چی؟ شما کجا بودین؟

- توی آشپزخونه... بعدم توی سالن. نمی خواستیم سر و صدامون بدخوابش کنه

- چه جوری از خونه بیرون رفته که متوجه نشدین؟

- نمی دونم

به سمت مخالف برگشت و گوشی اش را از روی میز برداشت اما بوق های انتظار تنها با این جمله که «مشترک مورد نظر پاسخگو نمی باشد» به پایان رسیدند. هوسوک کلافه شانه ای بالا انداخت و گفت: «جواب نمیده» ته هیونگ گوشی اش را روی تخت رها کرد و زیر لب گفت: «یعنی کجا رفته؟»

نامجون همان لحظه وارد اتاق شد و افکار ته هیونگ را به هم ریخت: «من میرم این اطراف دنبالش بگردم... نمی تونم تو خونه بمونم» هوسوک هم بلافاصله بارانی اش را از روی جا لباسی برداشت و گفت: «منم میام» به محض رفتن آن دو جین هم که نمی توانست در خانه بماند آماده شد و همراه جونگ کوک از خانه خارج شد. ته هیونگ نگاهی به اطرافش کرد و بی آن که بداند کجا را باید به دنبال جیمین بگردد، همان طور که در فکر بود از اتاق خارج شد. با دیدن یونگی که او هم آماده بیرون رفتن از خانه شده بود گفت: «هیونگ، تو بمون... اگه برگشت بهمون خبر بده» یونگی با چهره ای جدی سرش را به علامت مثبت تکان داد و با قبول سخت ترین مسئولیت آن شب، یعنی ماندن در خانه و انتظار کشیدن، اجازه داد ته هیونگ از خانه خارج شود.

ته هیونگ از پله ها به پایین سرازیر شد و به سمت خروجی حرکت کرد. با خروج از خانه و هجوم هوای سرد کلاهش را روی سرش کشید و دست هایش را در جیب هایش فرو برد. بی آن که بداند باید به کدام سمت حرکت کند، مسیری را که فکر می کرد جیمین طی کرده باشد، در پیش گرفت. اثری از ماه در آسمان نبود و آن شب در نظر ته هیونگ تاریک ترین شب سال بود. سیاهی آن شب بی ستاره ته هیونگ را به یاد شب دادگاه می انداخت. آن شب هم همین طور وحشت زده بود و شاید اگر به هوش می بود نمی توانست وحشت آن شب را تحمل کند. جیمین چه طور آن را تحمل کرده بود و از آن مهم تر، چه طور کمر راست کرده بود؟ آرام زیر لب زمزمه کرد: «کجا رفتی؟»

***

تقه ای روی در زد و منتظر ماند تا سه یون جواب دهد اما جوابی نشنید. در را باز کرد و داخل اتاق شد. پاهایش در یک قدمی در متوقف شدند. سکوت آن اتاق نیمه تاریک او را مردد می کرد. احمقانه بود؛ برای حرف زدن آمده بود در حالی که حرفی برای زدن نداشت. سه یون پشت به در روی پهلوی چپش خوابیده بود. تخت را دور زد و روبرویش ایستاد. یک دست سه یون زیر بالشش بود و دست دیگرش کنار صورتش روی بالش بود. چند لحظه ای به چهره آرامش نگاه کرد و پرسید: «خوابی؟»

جوابی از سه یون نشنید. خودش هم می دانست خواب سه یون سنگین تر از آن بود که با تنها شنیدن یک کلمه بیدار شود. همان جا خودش را روی زمین رها کرد و به دراور پشت سرش تکیه داد. چند لحظه بعد با صدای لرزانی که اوج آشفتگی اش را نشان می داد ادامه داد: «شاید این طوری بهتر باشه! مطمئن نیستم وقتی بیدار باشی بتونم این حرف ها رو بهت بزنم و نگاهت رو که بهم میگه ازم ناامید شده ببینم. شاید تحمل خیلی چیزها رو داشته باشم اما مطمئنم ناامیدی تو از من یکی از اونها نیست. من... من بهت دروغ گفتم، اولش با یک پنهون کاری ساده شروع شد. اما بعد برای پنهان کردنش مجبور شدم دروغ بگم» به سه یون نگاه کرد و ادامه داد: «ته هیونگ اون روز نگفت که منو بخشیده. فقط بهم گفت تویی که باید منو ببخشی. گفت اگه قرار باشه کسی تو رو ببخشه نوناست نه من. اون لحظه فقط شوکه بودم اما وقتی دوباره بهش فکر کردم ترسیدم؛ وحشت کردم؛ امروز... امروز چیزهایی یادم اومد که هر لحظه بیشتر منو می ترسونه. گفتی باهاش نجنگم اما حالا که یادم اومده بیشتر از قبل می ترسم و بیشتر دلم می خواد بجنگم! اگه این ماجرا خیلی خیلی بدتر از چیزی که من فکر می کنم باشه چی؟ اگه حق با ته هیونگ باشه و هیچ وقت نتونی منو ببخشی چی؟»

سکوت لحظه ای در اتاق طنین انداخت و لحظه ای بعد دوباره صدای لرزان جیمین در اتاق پیچید: «می ترسم!... جیمینی رو یادم میاد که نمی شناسمش. جیمینی که کتک کاری می کنه، تهدید می کنه، از زخم روحی آدم ها برای آسیب زدن بهشون استفاده می کنه. بابت کوچک ترین توهینی که بهش میشه انتقام می گیره...» اشک هایش شروع به ریختن کرد و دقایقی بعد بین هق هق هایش زمزمه کرد: «نجاتم بده! فکر کنم این همون جهنمیه که ته هیونگ می خواست منو توش ببینه. کمکم کن.»

نگاه پر حسرتش به سمت سه یون برگشت و ادامه داد: «کاش می تونستم ازت بخوام مثل تمام لحظه هایی که می خواستم گریه کنم اجازه بدی سرمو روی شونه ت بذارم. اما انگار این حق رو با دروغم از خودم گرفتم» سرش را روی زانوهایش گذاشت و در خودش جمع شد و مثل کودکی به گریه هایش ادامه داد. چند دقیقه ای در همان حال باقی ماند و بعد از آن، از ترس بیدار کردن سه یون با هق هق هایش که به هیچ وجه قادر به کنترل کردن آنها نبود، به سختی از جا بلند شد و از اتاق بیرون رفت.

سه یون به محض بسته شدن در از جا بلند شد و در تختش نشست. نگاهش به سمت در بسته ی اتاقش برگشت و کمی بعد صدای باز و بسته شدن در خروجی را شنید. در تمام مدتی که جیمین صحبت می کرد، جرات نکرده بود چشمانش را باز کند و ترجیح داده بود بی آن که جیمین را با نشان دادن این که بیدار است از زدن حرف هایش پشیمان کند، به حرف هایش گوش دهد. آن حالت خواب و بیداری، با شنیدن حرف های جیمین کاملا از سرش پریده بود. تنها چیزی که در تمام آن لحظات می خواست این بود که از جا بلند شود و مثل تمام دفعات پیش سنگ صبورش شود. حتی آن لحظه هم دلش می خواست دنبالش از خانه خارج شود و مانع رفتنش شود؛ اما از واکنش جیمین می ترسید. می خواست مثل تمام آن 4 ماه از او در برابر تمام اتفاقات بد محافظت کند اما بار دیگر به خاطر یک راز توانایی این کار را از دست داده بود؛ راز دیگری که نمی توانست آن را برملا کند. زیر لب زمزمه کرد: «چه قدر رازهای بینمون داره زیاد میشه!»

***

ته هیونگ در حالی که نفس نفس می زد وسط پارک نزدیک خانه ایستاده بود و بی هدف اطرافش را از نظر می گذارند. تمام محوطه و خیابان های اطراف خوابگاه را گشته بود و به هیچ نتیجه ای نرسیده بود. از طرفی در آن تاریکی شب سخت بود که جیمین را که مطمئنا باز هم لباس های تیره پوشیده بود پیدا کند. با صدای نوتیفیکیشن پیام، گوشی اش را از جیبش بیرون کشید و با دیدن سوال هوسوک که می پرسید «کسی پیداش نکرده؟» و به دنبال آن جواب های منفی که از هر طرف به گروه سرازیر می شد کلافه جواب منفی داد. پیام هایی که در گروه چت «Finding Jimin…» رد و بدل می شد هر لحظه بیشتر کلافه اش می کرد. هر دفعه با شنیدن صدای نوتیفیکیشن گوشی به امید این که خبری از جیمین باشد آن را چک می کرد اما تنها سوالی بود که انگار همه جواب آن را می دانستند و نمی فهمید پرسیدن دوباره اش چه فایده ای دارد. البته باز هم آن گروه را به زنگ زدن های پیاپی که باعث می شد زنگ گوشی چنگی بر اعصاب فرسوده اش بزند، ترجیح می داد و به خاطرش از یونگی ممنون بود. اما نمی توانست همین احساس را در برابر جونگ کوک داشته باشد که آن اسم مسخره را جایگزین اسم 3rd floor کرده بود که یونگی بی حوصله برای گروه گذاشته بود.

با این حال چاره ای جز تحمل آن لحظات نداشت. نمی توانست گوشی اش را سایلنت کند و نمی توانست نسبت به پیام های گروه بی توجهی کند. دوباره نگاهش به صفحه گوشی افتاد و پیام جدید نامجون را دید: «ما میریم نزدیک فروشگاه» و جین جواب داد: «ما هم اطراف خونه رو می گردیم» ته هیونگ هم بلافاصله جواب داد: «من توی پارکم. میرم سمت خیابون اصلی» و گوشی را دوباره در جیبش فرو برد. دوباره شروع به دویدن کرد و مشغول فکر کردن شد. سعی کرد خودش را جای جیمین بگذارد. این که وقتی به هم می ریخت کجا می رفت و جوابش بلافاصله در ذهنش نقش بست؛ سراغ یکدیگر! سر جایش ایستاد، نگاهی به اطراف انداخت و پایش را با حرص روی زمین کوبید: «پس کجایی لعنتی؟»

چند لحظه بعد ناامید آهی کشید. این جواب تا وقتی درست بود که به اندازه 8 ماه بینشان فاصله نیفتاده بود. این که او نیمی از فاصله ای را که بینشان بود طی کرده بود، به این معنی نبود که جیمین هم آن فاصله را طی کرده باشد و دوباره همه چیز به حالت عادی برگردد. بیشتر از 8 ماه بود که جیمین را تنها گذاشته بود و نمی توانست انتظار داشته باشد که رابطه شان به همین سرعت به قبل بازگردد. اصلا شاید این مدت آن قدر آنها را از هم جدا کرده باشد که دیگر نتوانند آن رابطه را از سر بگیرند. یکی از نشانه هایش هم همین حالا جلوی چشمانش بود. او که قبلا حتی ثانیه ای از حال جیمین بی خبر نبود نمی توانست حتی حدس بزند جیمین کجاست. در حالی که قلبش بار دیگر سنگین شده بود زیر لب زمزمه کرد: «یعنی باز هم به قبل برمی گردیم؟»

MirageWhere stories live. Discover now