Season 2 - Chapter 1

475 64 16
                                    



با حال و هوایی که مثل آسمان آن روز گرفته بود، از پله ها بالا رفت. دست هایش را در جیب هایش فرو برده بود و رقت بارتر از همیشه روی پله ها قدم برمی داشت. پله‌ها را با این آرزوی محال طی کرد و نگاهی به در خوابگاه انداخت: کاش هیچ کدام در خانه نباشند؛ عاجزانه آرزو کرد بتواند چند ساعتی را تنها باشد. در تمام این چند ساعت که بی هدف در خیابان ها پرسه می زد و به لطف کلاهش دور از چشم رهگذران گهگداری اشک می ریخت هم تنها بود، اما بیش از این نمی توانست هوای سرد بیرون از خانه را تحمل کند. ناامیدانه جایی را می خواست که بتواند آرام بگیرد و فکر کند. پشت در متوقف شد. صدای داد ته هیونگ و تهدیدهای جونگ کوک و خنده های هوسوک و جین را به وضوح می شنید. مطمئن نبود بتواند دوام بیاورد، اما جایی را جز اینجا نداشت. بعد از ماجرای آتش سوزی، با وجود تعمیر شدن اتاقش، از ماندن در آن زیرزمین می ترسید. لب هایش را روی هم فشرد؛ کلاهش را تا حد امکان پایین کشید و در را باز کرد. بر خلاف چیزی که آرزو کرده بود به محض باز شدن در نگاه هر شش نفر به سمتش برگشت. سعی کرد صدایش در حین سلام آرامی که کرد، نلرزد و دید که نگاهشان از روی صورتش برداشته شد. نفس راحتی کشید؛ حالا فقط باید به جایی پناه می برد که می توانست در آن تنها باشد.

اما اشتباه فکر کرده بود؛ جونگ کوک که با آرامش بیگانه بود به سمتش دوید و در یک حرکت سریع کلاهش را از سرش کشید و پا به فرار گذاشت. چند قدمی که دور شد، با همان چهره پر از شیطنت برگشت تا واکنش او را ببیند که بلافاصله با دیدن چهره اش، لبخند روی لب هایش ماسید. می دید که ته هیونگ هم درست به اندازه جونگ کوک جا خورده و حتی هوسوک هم سکوت کرده است. نمی دانست چهره اش در چه حال است، اما مطمئن بود که نشان می دهد چند ساعت گذشته را در جهنم گذرانده است. جونگ کوک به محض خارج شدن از شوکی که به او وارد شده بود، به سمتش آمد: «چی شده؟»

این جمله جونگ کوک توجه بقیه را که هنوز متوجه چهره اش نشده بودند، جلب کرد. در یک لحظه بینشان محاصره شده بود و نمی دانست در جوابشان چه بگوید یا اصلا به سوال کدامشان جواب بدهد. خسته و درمانده نگاهش را بین آنها به پرواز درآورد. انگار با نگاه دنبال یک همدرد می گشت؛ دنبال کسی که حالش را درک کند و در برابر سوالات بقیه از او محافظت کند. نگاه سرگردانش در آخر در نگاه جدی ته هیونگ قفل شد؛ نگاهی که انگار از او می پرسید حالش خوب است یا نه و او هم تمام درماندگی‌اش را در نگاهش ریخت تا جواب ته هیونگ را به شیوه خودش بدهد. ته هیونگ که انگار از نگاه جیمین متوجه شده باشد چه اتفاقی افتاده است، ناامیدانه پرسید: «یادت اومد؟»

جواب سوال ته هیونگ را با این جمله داد: «بهش گفتم»

ته هیونگ با همان لحن بهت زده ادامه داد: «همه چیزو؟»

ارتباط چشمیشان تنها یک لحظه با پایین آمدن سر جیمین به علامت مثبت قطع شد و دوباره، انگار که آن تماس چشمی، تنها راه نجات جیمین از ورطه ای باشد که به آن پرتاب شده بود، نگاه هایشان در هم قفل شد.

سکوت سنگینی آن جمع 7 نفره را در بر گرفته بود. سکوتی که ته هیونگ قادر به شکستنش و جیمین مایل به آن نبود. انگار تنها لحظه ای جدا کردن نگاهش از ته هیونگ، باعث فرو ریختن زمین زیر پایش و پرت شدنش در آن تاریکی مطلق می شد و انگار ته هیونگ هم معنی التماس در نگاهش را فهمیده بود که دست یاری اش را از دوستش دریغ نمی کرد. ته هیونگ در بین آن سکوت وحشتناک و نگاه های نگرانی که بین او و جیمین در گردش بود، صدای شکستن دل دوستش را شنیده بود.

صدای جین بود که آن سکوت آزار دهنده را شکست و آرامش را با آن لحن پر محبت و آرام، که جیمین هر بار بعد از شنیدنش احساس می کرد گرمای محبتش وجودش را فرا می گیرد، به وجودش تزریق کرد: «جیمین، هیونگ نگرانته! چی شده؟»

حتی سوالش هم آزاردهنده نبود. در این لحظه حتی اگر او را به باد ناسزا می گرفت هم شکایتی نداشت چون شنیدن آن جمله با آن لحن از زبان جین کم و بیش آرامش کرده بود. نگاه بی انرژی اش را به جین دوخت و تنها بر زبان آورد: «می خوام تنها باشم»

جین بلافاصله همه را از جیمین دور کرد و جونگ کوک را که نمی خواست جیمین را به حال خود رها کند، دنبال خود کشاند. تنها ته هیونگ بر جا مانده بود. جیمین که بالاخره از آن محاصره آزاد شده بود به سمت اتاق رفت. خودش را به زحمت تا جلوی پنجره کشید و بلافاصله خودش را روی زمین رها کرد. نمی توانست پیش بینی کند چه اتفاقی قرار است بیفتد. هیچ چیز نمی دانست. ذهنش از این تقلای دائمی که مدت ها بود گریبانگیرش شده بود، خسته بود؛ دلش ذره ای استراحت می خواست.

MirageWhere stories live. Discover now