chapter 65

277 60 14
                                    



آوار شدن حقیقت بر سرش اجازه شوخی را از او گرفت. لبخند تلخی زد و گفت: «می‌دونم چی می خوای بگی... اما لازم نیست نگران باشی» سونگ یون شوکه‌تر از قبل، در حالی که به لکنت افتاده بود، جواب داد: «چه... چه طور نگران نباشم... حتی... حتی انکارش هم نمی کنی. می‌فهمی داری چی کار می‌کنی؟»

- گفتم که لازم نیست نگران باشی...

به سرش اشاره کرد و ادامه داد: «این هنوز کار می‌کنه و بهم میگه اون بچه مال من نیست» سونگ یون با بهت و ناباوری به او خیره شده بود: «نابود میشی» سه یون لبخند تلخی زد و به سمت روبرو برگشت: «اینو به عنوان مجازاتم برای خراب کردن زندگیش می پذیرم»

سونگ یون دستش را روی دست سه یون گذاشت و با گرم‌ترین لحن ممکن گفت: «سه یون، تقصیر تو نبود. هر کس دیگه ای هم جای تو بود همین کارو انجام می داد» اما سه یون با همان لبخند تلخی که آن شب از روی صورتش دور نمی شد جواب داد: «می دونم... اما من می خواستم متفاوت باشم... ادعا داشتم که با بقیه فرق می کنم»

- هیچ راهی وجود نداشت که بتونی بفهمی

سه یون بی آن که چیزی بگوید عکس های گرفته شده از پرونده خانم پارک را به سونگ یون نشان داد. سونگ یون با ابروهای گره خورده مشغول تماشای پرونده شد. کمی بعد پرسید: «اینا یعنی چی؟»

- مدارک پرونده خانم پارکه

- اما این مدارک از کجا اومده؟

- مساله همین جاست! درست بیخ گوشم بوده

- نمی فهمم

- جه جون! همه مدارک دست اون بوده! سونگ هو رو به خاطر همین پرونده مجبور به استعفا کرده بود.

سونگ یون چند لحظه ای ناباورانه به سه یون خیره شد. فکرهایی که از سرش می‌گذشت وحشتناک‌تر از آن بود که بتواند بی سبک و سنگین کردن، آنها را بر زبان بیاورد. لبش را گزید و گفت: «اگه این ماجرا از تو و جیمین فراتر باشه چی؟»

- این فکریه که مدت هاست مثل خوره به جونم افتاده

- اما چرا؟

گرچه خود سونگ یون هم می دانست سوالش چرا نبود. سوالی که دوباره و سه باره در ذهنش طنین می انداخت این بود: «تا کجا؟» تا کجای آن نقشه بود؟ جه جون چه زمانی بازیچه کیم هیون جو شده بود؟ یا شاید هم این سه یون بود که بازیچه‌ی آن دو شده بود. کاش می دانست و کاش می توانست از سه یون در برابر حقیقت محافظت کند. اما خوب می دانست حتی اگر بخواهد نمی تواند حقیقت را از او پنهان کند؛ همان طور که تا حالا نتوانسته بود. سه یون حقیقت را، هر چند تلخ، به دروغی شیرین ترجیح می داد.

سه یون در جواب سونگ یون تنها شانه بالا انداخت و گفت: «این چیزیه که باید بفهمم. یک چیز دیگه هم هست که باید بشنوم! این که تا کجا بازیم دادن!» آن جمله تن سونگ یون را لرزاند؛ انگار که سه یون ذهنش را خوانده باشد. لب گزید و چیزی نگفت و اجازه داد سه یون به اتاقش برود. گرچه سه یون قبل از آن که آماده خوابیدن شود دوباره به سالن برگشت و رو اندازی را که با خود برده بود روی جیمین انداخت و بالشی را که در دست داشت با کوسن ناراحت زیر سر جیمین عوض کرد.

***

جونگ کوک به محض دیدن آن تشک ورزشی روی زمین متوجه منظور سه یون از این که می توانند مراقب خود باشند، شد و نالان گفت: «دوباره؟» خاطره آن روز سه یون را هم به خنده انداخت و بقیه پسرها را متعجب بر جای گذاشت. سه یون در حالی که همچنان می خندید توضیح داد: «برخورد اول چندان خوبی با هم نداشتیم» و جونگ کوک با آهی، حرفش را تایید کرد و گفت: «محاله دوباره بخوام تجربه‌ش کنم»

همان لحظه جیمین از اتاق بیرون آمد و در کمال تعجب بقیه، جونگ کوک که تا همان لحظه مشغول غر غر کردن بود قدمی به جلو برداشت و گفت: «من اول!» بقیه‌ی پسرها که از این رفتار جونگ کوک متعجب بودند با دیدن جیمین متوجه شدند که نباید جلوی او از این برخورد اول نه چندان خوب چیزی بپرسند.

دقایقی نگذشته بود که صدای زمین خوردن تک تک پسرها و خنده های ریز سونگ‌یون که روی کاناپه نشسته بود، به پشت برگشته بود و مشغول تماشا بود، خانه را پر کرده بود. سه یون حتی در حالی که سعی می کرد از دست راست زخمی اش استفاده نکند تمام پسرها را مغلوب خود کرده بود و هر بار که حرکتی را که به آنها یاد داده بود یاد می گرفتند با حرکتی دیگر آنها را مغلوب می کرد. صدای خنده‌های سونگ یون توجهش را جلب کرد و به سمتش برگشت: «حالا که خیلی دوست داری تو هم به ما ملحق شو!»

سونگ یون تنها نیشخندی زد و گفت: «تو هستی دیگه! تازه جی هیون هم هست. چه نیازی هست خودمو بدم دست تو که تلافی تموم این سال ها رو سرم دربیاری؟» سه‌یون تنها خندید و در جواب جونگ‌کوک که می‌خواست با استفاده از حواس‌پرتی‌اش، آخرین فنی را که یاد گرفته بود رویش پیاده کند با همان حرکت داخل انبار او را دوباره به زمین زد. جونگ کوک در حالی که خودش هم به خنده افتاده بود همان طور که روی تشک روی زمین افتاده بود گفت: «از یک سوراخ دو بار نیش خوردم» سونگ‌یون همان طور که انگار مشغول تماشای تلویزیون باشد، مشغول خوردن پاپ کورن بود بر زبان آورد: «این خانم مربی ما رو دست کم نگیرین!»

نگاه سه یون بین چهره های خندان پسرها گشت و لحظه ای روی جیمین ثابت ماند. با لبخندی نگاهش را از او گرفت و با خود فکر کرد آن لبخند اعتیاد آور روی صورت جیمین چیزی بود که حاضر بود هر چه داشت خرج به دست آوردنش کند. با همان لبخند زیر لب گفت: «لعنت بهت، دختر عمو!» تمام این فکرها نتیجه‌ی آن اعتراف دیشبش بود. انگار تنها کسی که نظرش در این دنیا برایش مهم بود سونگ یون بود و حالا که سونگ یون همه چیز را می دانست دلیلی برای انکارش نمی دید. با گفتن حقیقت به سونگ یون پیش خودش هم اعتراف کرده بود و حالا با این احساسش، هر چند احمقانه، راحت تر کنار می آمد. شانه ای بالا انداخت و زمزمه کرد: «این هم یک جور جنونه»

پیش از این که بتواند ادامه آموزش را از سر بگیرد زنگ گوشی اش توجهش را جلب کرد. با دیدن اسم هه یونگ از خانه بیرون رفت و جواب داد. صدای هه یونگ در گوشش پیچید: «می‌تونین برگردین سر کار» چهره سه یون هیچ چیز را به سونگ یون که دنبالش از خانه بیرون آمده بود، نشان نمی داد. تنها پرسید: «جلسه‌ی هیئت مدیره چی شد؟»

- فعلا منتفی شده

- ممنون که خبر دادی

و بی آن که جمله ای دیگر بر زبان بیاورد قطع کرد. پوزخندی روی لب هایش نشست. حال که 40 درصد از سهام در اختیار سه یون بود کیم هیون جو نمی توانست از نتیجه جلسه اطمینان داشته باشد و احتمالا برای همین جلسه را لغو کرده بود. از همین حالا می توانست حرکت بعدی اش را پیش بینی کند: به دست آوردن رضایت جونگ کوک برای تصاحب سهامش! در را باز کرد و وارد خانه شد. نگاهی به سمت پسرک انداخت. چه بار سنگینی بر دوشش بود. گوشه ای ایستاد و مشغول نظارت بر تمرین کردنشان شد. با وجود غرغرهایشان خوب تمرین می کردند و خوب یاد گرفته بودند.

سونگ یون که متوجه هیچ چیز نشده بود پرسید: «چی شد؟» سه یون همان طور که دست به سینه ایستاده بود گفت: «از هفته دیگه برمی گردم سر کار» و دوباره به سمت پسرها رفت. ذهنش در ثانیه ای به کار افتاده بود. نگاهش به سمت آخرین نفر گروه افتاد و با اشاره سر و بستن چشمانش به جیمین اشاره کرد روی تشک بیاید. نگاهی به چهره مصممش کرد و با اطمینان از تصمیمش با خود فکر کرد بهترین کار آموزش دادن جیمین بود. شروع به توضیح دادن کرد: «این یکی از ابتدایی ترین حرکاته دست حریفتو می گیری و پشت بهش می ایستی و با کمک شونه اونو زمین می زنی. امتحان کنیم؟» جیمین با لب های به هم فشرده سرش را به علامت مثبت تکان داد. گرچه به محض این که سه یون می خواست آن فن را بزند جیمین ناخودآگاه از خود دفاع کرد. سه یون تنها لبخندی زد. شاگردش کارش را خوب بلد بود. در عوض جونگ کوک گفت: «هیونگ، نگفته بودی بلدی!» و همان لحظه از هیونگ خطاب کردن جیمین پشیمان شد. جیمین چیزی از رابطه شان نمی دانست و ظاهرا همه ترجیح می دادند او نقش کسی را بازی کند که چندان با جیمین صمیمی نبوده است. اما جیمین متوجه اشتباه او نشد؛ تنها جواب داد: «خودم هم نمی دونستم» و همگی اجازه دادند این بحث همین جا تمام شود. گرچه یک سوال در ذهن همه پسرها می گشت: «اگر جیمین می توانست این طور خوب از خود دفاع کند چرا اجازه می داد کتکش بزنند؟»

***

سه یون با دیدن سونگ یون که با جدیت مشغول جمع و جور کردن کیفش بود گفت: «شال و کلاه کردی؟» سونگ یون همان طور که شال گردنش را دور گردنش می‌انداخت، بی آن که نگاهی به سمت سه یون کند، گفت: «مرخصی ساعتی گرفته بودم باید برگردم»

سه یون شروع به خنده کرد و گفت: «بین خودمون باشه یک وقت هایی خیلی بدجنس میشی! زمین خوردن این پسرا این قدر جالب بود که به خاطرش مرخصی ساعتی بگیری؟» سونگ یون خنده ای کرد و گفت: «وقتی یک طرفش تو باشی خیلی هم جالبه!» و در حالی که از اتاق خارج می شد متوجه پسرها شد که انگار آنها هم آماده رفتن بودند. لبخندی زد و گفت: «من فقط واسه 4 نفر جا دارم»
جین بود که با خنده جواب داد: «خودمون میریم» سونگ یون قدمی به جلو برداشت با هر دو دست بازوهای جیمین را گرفت و او را از آن اکیپ جدا کرد: «شما تشریف داشته باشین، من قراره تا 3 روز دیگه اینجا باشم و راستشو بخوای این دختر عموم این قدر بی حال و عنقه که دلم نمی خواد باهاش تنها بمونم...»

سه یون بی آن که شوخی سونگ یون را به دل بگیرد، تنها خندید و سرش را به علامت تاسف تکان داد. چهره جیمین نشان می داد که چندان هم از پیشنهاد سونگ یون بدش نیامده بود. آن شب های طولانی و تمام فکرهای دیوانه کننده اش را با حضور سه یون تحمل کرده بود و با این که پسرها در پرت کردن حواسش از آن اتفاق تلخ موفق بودند اما نیمه های شب تمامشان از خستگی بیهوش بودند و کسی نبود که همدم لحظه های تنهایی و وحشت هایش شود. سونگ یون رو به جین گفت: «دارم میرم مرکز شهر... اگه یکم جمع و جور بشینید تا خیابون اصلی می تونم ببرمتون.» و بعد از خداحافظی با سه یون پسرها را از خانه بیرون هل داد و حتی اجازه خداحافظی درست و حسابی به آنها نداد: «زود باشین، دیرمه!» تنها هوسوک توانست بین شلوغ کاری های سونگ یون با صدای بلند فریاد بزند: «جیمین، خداحافظ» رفتار کودکانه سونگ یون بار دیگر آنها را به خنده انداخت.

با بسته شدن در پشت سرشان خانه در سکوت فرو رفت. سکوتی که در عین آرامش بخش بودنش هر دوی آنها را منزجر می کرد. دلیلش هم مشخص بود؛ تمام فکرهایی که حتی لحظه ای دست از سر هیچ کدام برنمی داشت و یکی از آن فکرها در سر جیمین، حرف های پدرش روی آن ام پی تری پلیر بود. در حالی که ذره ای به خودش اطمینان نداشت رو به سه یون گفت: «میشه حرف های پدرمو گوش کنم؟»

سه یون بی آن که کلمه ای بر زبان بیاورد سرش را به علامت مثبت تکان داد و برای آوردن ام پی تری پلیر به اتاقش رفت. لب هایش را روی هم فشرد و به ام پی تری پلیر که روی میز بود چنگ زد. طوری آن را در دستش می فشرد که انگار تمام مشکلات به گردن آن ام پی تری پلیر بود و می خواست خفه اش کند. لپ تاپش را هم برداشت و از اتاق بیرون رفت. با طمانینه و با حرکاتی آرام که انگار می خواستند رسیدن آن لحظه را تا حد امکان به تاخیر بیندازند، کابل را وصل کرد و تک فایلی را که روی ام‌پی‌تری پلیر بود روی لپ تاپش کپی کرد. بیش از آن نتوانست تاخیر کند چون جیمین بی آن که صبر کند انگشتش را روی دکمه اینتر برد و آن را پخش کرد. صدای پدرش در فضای ساکت خانه طنین انداخت: «نمی دونم باید چه طور شروع کنم. شاید اول باید به خاطر این مدت که مراقب جیمین بودی ازت تشکر کنم. از لحظه ای که از زندان بیرون اومدم یکی هست که داره تعقیبم می کنه! فقط دیروز تونستم یک لحظه برای دیدن شما قالش بذارم و البته جیمین رو هم دیدم، هر چند که نتونستم باهاش حرف بزنم! نمی دونم کیه و چرا تعقیبم می کنه و اصلا چرا اقدامی نمی‌کنه. اما می‌تونم حدس بزنم کی اونو فرستاده. در هر حال از اونجایی که می‌ترسم این آخر کارم باشه این پیغام رو ضبط می‌کنم.»

MirageWhere stories live. Discover now