Chapter 33

165 47 12
                                    



شب شاهد پیدا شدن سوکجین در اتاق کنترل بود، شاهد فریادها بود و شاهد مقاومتش در برابر مامور تازه کاری که او را یافته بود. شب همچنین شاهد آرام گرفتنش، اعتماد کردنش و نشستنش روی سکوی سیمانی جلوی کارخانه و انتظارش برای رفتن از این خانه کابوس ها بود.

همه چیز پسرک را آزار می داد؛ این طرف و آن طرف دویدن ماموران پلیس، سوالاتشان که جوابی برای آنها نداشت، لرزش بدنش در عین گرم بودن هوا و پتوی زرد رنگی که دورش پیچیده شده بود، حتی نورهای آبی و قرمز ماشین های پلیس آزارش می‌داد. از همه بیشتر جای گرفتن ناجی اش در آمبولانسی که می‌دانست مقصدش اورژانس بیمارستان نبود و در عوض قرار بود به سردخانه پزشکی قانونی منتقل شود، آزارش می داد.

پلیس تازه کار به محض هدایتش به سمت سکو برای گزارش به مافوقش رفته بود و حال با بازگشتنش، سوکجین آرام تر از قبل بود و از حضورش عصبی نمی شد. مامور پلیس با همان حالت غمگین و چشم های سرخ کتش را از تنش خارج کرد و روی شانه های جمع شده‌ی پسرک انداخت و با فشردن شانه هایش زمزمه کرد: «من اسمم کیم سونگ هوئه»

نگاه پسرک که نهایت غم و اندوهش را نشان می داد، روی چهره سونگ هو قفل شد. سونگ هو قلب فشرده‌اش را نادیده گرفت و ادامه داد: «اسم تو چیه؟»

پسرک زیر لب زمزمه کرد: «کیم سوکجین»

- چند سالته؟

- تو هم یه بچه همسن من داری؟

سونگ هو متوجه طعنه سوکجین با آن لحن غمگین نشد. با این حال می توانست حدس بزند که مافوقش با این پسر صحبت کرده باشد. به زحمت خنده ای کرد و گفت: «من هنوز ازدواج هم نکردم! به من میاد بچه داشته باشم؟»

سوکجین حتی نگاهش هم نکرد. سونگ هو با فشاری دلسوزانه روی شانه هایش ادامه داد: «ولی یه برادر ۱۲ ساله دارم»

گرچه با دیدن قطره اشک حلقه زده در چشمان سوکجین متوجه بی ثمر بودن تلاشش برای به حرف کشیدنش شد. دوباره ادامه داد: «با پدرت تماس گرفتیم به زودی میاد دنبالت»

هیچ جوابی از سوکجین دریافت نکرد. حتی تکان ضعیف سری تا به او بفهماند که متوجه حرف هایش شده است. فشار دستش روی شانه اش را بیشتر کرد و در حالی که قطره اشکی را که تهدید به ریختن روی گونه‌هایش می کرد، پیش از رسیدن به این هدف از کنار چشمش پاک می کرد، زمزمه کرد: «یه روزی، تموم این ماجراها رو پشت سر میذاری. یه خاطره دور، درسته که تلخ، اما فقط یه خاطره! اون روزه که برمی‌گردی و با شجاعت توش چشماش زل می زنی و بهش میگی من ازت نمی ترسم!»

باز هم جوابی از پسرک نگرفت. انگار که سوکجین حتی ذره ای به حرف هایش اطمینان نداشت. در عوض صدای پایی روی سطح خاکی زمین توجهش را جلب کرد. با دیدن مافوقش از جا بلند شد و با سلامی نظامی ادای احترام کرد.

MirageWhere stories live. Discover now