chapter 48

278 64 9
                                    


گرچه لحظه ای که با تاکسی به خانه برگشت انتظار همان جو مزخرف صبح را بینشان داشت، اما باز هم با شنیدن صدای سه یون به محض دیدنش در خانه که می گفت: «هنوز نرفتی؟» احساس کرد با همان دو کلمه ساده به قلبش خنجر زده اند. چشم به سه یون دوخته بود که مشغول ضد عفونی کردن زخم دایره ای شکل کف دستش بود. متوجه تقلای سه یون برای باز کردن بسته بندی آن پانسمان آماده، با یک دست شد. جلو رفت و بعد از باز کردن بسته بندی اش، انگشت های سه یون را گرفت و دستش را به سمت خودش برگرداند. یک بهانه، تنها به یک بهانه نیاز داشت تا برای آخرین بار تلاشش را بکند. بهانه ای که همان لحظه بعد از چسباندن پانسمان روی دست سه یون به ذهنش رسید: «ته هیونگ نمی تونه با من کنار بیاد!»

سه یون بی آن که نیم نگاهی به جیمین بیندازد از او فاصله گرفت و زمزمه کرد: «تا چند روز دیگه درست میشه» در واقع تا چند روز دیگر اثری از ته هیونگ در آن خوابگاه نبود که جیمین بخواهد نگرانش باشد. مدارک را تحویل داده بود و با شهادت جی یونگ و هوسوک و البته تست الکلی که همان روز دستگیری از مدیر کیم گرفته بودند همه چیز مشخص می شد و به چشم به هم زدنی، مدیر کیم پیش پسر و دخترش برمی گشت و هر دوی آنها از این زندگی تحت تعقیب خلاص می شدند. سه یون با همان لحن آرام و البته سرد ادامه داد: «وسایلتو جمع کن که فردا قبل از رفتن سر کار ببرمشون خوابگاه.»

-  نمیشه وانمود کنیم هیچ حرفی گفته نشده؟
لحن خسته و کلافه جیمین به قلب سه یون چنگ می انداخت. کاش می توانست جواب مثبت بدهد اما نمی توانست. او همین حالا در باتلاق بود. با هر تقلایی که می کرد تنها بیشتر در آن فرو می رفت. نمی توانست جیمین را هم با خود پایین بکشد. آرام زمزمه کرد: «نه» جیمین با همان لحن خسته ادامه داد: «چرا؟» سه یون کلافه بر زبان آورد: «من یک بار همه چیزمو پای احساسم گذاشتم و باختم... دیگه چیزی ازم نمونده که بخوام دوباره روش قمار کنم» جیمین متوجه منظورش از قمار می شد. غیر مستقیم به سنش اشاره کرده بود. بودن با او درست مثل قمار بود و خودش هم این را می دانست. اما جمله دیگری هم بود که در سرش رژه می رفت: «انگار بچه ت کافی نبود...»
سه یون را بارها و بارها پنجه در پنجه مشکلات متفاوت دیده بود و مطمئن بود تنها چیزی که می توانست او را این طور در هم بشکند همین بود. سه یون همان طور بی خیال زمزمه کرد: «فردا از طرف شرکت برای شام دعوت شدیم. خونه برنمی گردم. بهتره همین امشب جمع و جور کنی و فردا همراه بچه ها بری خوابگاه»

بار دیگر یک ضربه‌ی کاری دیگر! سه یون کارش را خوب بلد بود. خوب بلد بود چه طور او را با وجود این که تمایلی به این کار نداشت وادار به ترکش کند. نمی دانست از این تسلیم بودن در برابر سه یون باید چه حسی داشته باشد. باید از آن متنفر باشد یا باید لذت ببرد؟ همین که این تسلیم بودن به او اجازه می داد بی خیال در این سراب شیرینش زندگی کند باید به او احساس لذت می داد؛ اما این طور نبود. تلخی اش را بیشتر می چشید تا شیرینی اش را. یارای مخالفت نداشت و حتی اگر داشت در برابر مهارت گفتاری سه یون شانسی نداشت. سه یون با یک جمله می توانست تمام منطقش را زیر سوال ببرد. یک جمله از طرف سه یون کافی بود تا بار دیگر زلزله ای دنیای متزلزل شده اش را بلرزاند و آوارش را بر قلبش خراب کند. نمی دانست اگر دنیایش بیش از این فرو می ریخت می توانست دنیای جدیدی را روی خرابه هایش بسازد یا نه اما می دانست قلبش توان یک زخم دیگر را ندارد.

MirageWhere stories live. Discover now