chapter 19

409 71 2
                                    


سه یون طبق دفعه پیش به پشت بام رفت. زودتر از چوی هه یونگ رسیده بود. نگاهی به اطراف کرد. چند لحظه بیشتر طول نکشیده بود که هه یونگ هم رسید. پوشه را به سمتش گرفت. هه یونگ نگاهی به پوشه کرد و گفت: «یکی از پروژه هاییه که کیم هیون جو به دست گرفته و موفق نشده انجامش بده»

- علتش چیه؟ 
- نتونست طرف مقابل رو راضی کنه
- از شرایط قرارداد راضی نبوده؟

- نه! فقط گفت با شرکت ما کار نمی کنه
- سرمایه گذار دیگه ای پیدا کرده؟
- نه، هیچ شرکتی جز شرکت ما نمی تونه منابع لازم رو در اختیارش بذاره

- پس چرا لجاجت می کنه؟
چوی هه یونگ شانه بالا انداخت. سه یون به فکر فرو رفت. چوی هه یونگ گفت: «در حال حاضر اطلاعات دیگه ای ندارم در اختیارتون بذارم! به محض این که چیزی بفهمم بهتون میگم» و همراه پوشه به سمت در رفت که صدای سه یون متوقفش کرد: «پوشه رو کجا می بری؟»

- مگه قرار نیست انجامش بدم؟
سه یون لبخندی زد و به سمتش آمد. پوشه را از دستش بیرون کشید و گفت: «بذارم مشقمو یکی دیگه انجام بده؟ امکان نداره!»  
- بهم اعتماد ندارید؟

سه یون با لبخند گفت: «من قراره یکی از اعضای هیئت مدیره باشم. اگه نتونم این پروژه رو انجام بدم چه طور می تونم این کارو بکنم؟» از کنار چوی هه یونگ گذشت و وارد ساختمان شد. از رفتار خودش لبخندی زد. نمی دانست قادر به انجام این کار هست یا نه اما چنان با اعتماد به نفس حرف می زد انگار چند سال سابقه مدیریت داشت. خنده ای کرد و سوار آسانسور شد. آسانسور در طبقه بالای دفترش ایستاد. با باز شدن در آسانسور با شوهرش مواجه شد. لبخند به محض دیدنش روی لب هایش خشک شد. اما به خود نهیب زد: «نباید تابلو کنی»

دوباره لبخندی زد و گفت: «اومده بودی منو ببینی؟» جه جون هم که معلوم بود کمتر از او شوکه نشده سرش را به علامت مثبت تکان داد و سوار آسانسور شد. سه یون گفت: «دفتر من طبقه پایینه»

- اشتباهی این طبقه پیاده شدم.
در بسته شد و آسانسور حرکت کرد. سه یون احساس کرد سکوت برای جه جون آزار دهنده است. با بدجنسی به سکوتش ادامه داد و اجازه داد جه جون به دنبال موضوعی برای شکستن سکوت بگردد. گرچه چند لحظه بیشتر طول نکشید اما برایش لذت بخش بود. با توقف آسانسور پیاده شد. به سمت آسانسور برگشت و رو به جه جون گفت: «پیاده نمیشی؟»
- می خواستم ببینمت که دیدمت. باید برم اداره
- باشه! خداحافظ

بی توجه به او به سمت دفترش برگشت گرچه با بسته شدن در آسانسور سر جایش ایستاد. بی نهایت عصبانی بود. چند نفس عمیق کشید و به سمت دفترش به راه افتاد. در را باز کرد و وارد شد. رو به منشی اش گفت: «اتفاقی که نیفتاده؟» منشی اش جواب منفی داد و او به سمت اتاق خودش به راه افتاد. در را باز کرد و وارد شد. همان لحظه چشمش به جیمین افتاد که کنار میز روی زمین افتاده بود و با حالت خفگی نفس نفس می زد. به سمتش دوید: «جیمین! چی شده؟» از روی زمین بلندش کرد و او را به حالت نیمه نشسته در آورد. سه یون در حالی که خودش هم دست کمی از جیمین نداشت و از وحشت نفس نفس می زد گفت: «آروم... آروم نفس بکش»

MirageWhere stories live. Discover now