chapter 59

265 64 9
                                    



جونگ کوک متوجه منظورش شد. حال سه یون آن قدری خوب نبود که بتواند از جیمین مراقبت کند. آدرس خوابگاه را به راننده داد اما مطمئن نبود پسرها همان کاری را بکنند که سه یون می خواست و پیش بینی اش به تحقق پیوست. همان لحظه جین که ماجرا را در پیامی برایش نوشته بود جواب داد: «آدرس خونه نونا رو بفرست من با یکی از بچه ها میام.»

جونگ کوک حرف های جین را برای سه یون تکرار کرد. سه یون می خواست مخالفت کند که جونگ کوک به سفارش جین که همان لحظه تماس گرفته بود، گوشی اش را به سه یون داد: «نونا، جین هیونگ می خواد باهات صحبت کنه» سه یون هر چه تلاش کرد نتوانست جین را متقاعد کند و جونگ کوک که این را شنید، با خیالی آسوده آدرس خانه سه یون را به راننده تاکسی داد.

سه یون با رسیدن به خانه، در را باز کرد و اجازه داد جونگ کوک جیمین را داخل ببرد. به محض این که خیالش از بابت جیمین راحت شد به اتاقش رفت و خودش را روی تخت رها کرد. گرچه با شنیدن تقه ای که به در خورد به سختی از جا بلند شد و گفت: «بفرمایید» جونگ کوک بود که سرش را داخل آورد و گفت: «نونا، چیزی احتیاج نداری؟»

سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: «توی کمد اتاق جیمین بالش و پتو هست.» جونگ کوک لبخند شیرینی زد و تشکر کرد. در را بست و بیرون رفت. این رفتار جونگ کوک برایش خوشحال کننده نبود. جونگ کوک تشنه توجه بود و این نشان می داد اوضاع خانواده اش چه قدر خراب است. در حالی که هر لحظه بیشتر درباره این پسر کنجکاو می شد، لباس هایش را به هر سختی بود عوض کرد و روی تخت دراز کشید. پانسمان دستش نیاز به تعویض داشت اما خسته تر از آن بود که بتواند به آن رسیدگی کند. در ذهنش با خود تکرار کرد: «فقط 5 دقیقه دراز بکشم بلند میشم» اما در تلاش برای بلند شدن و تعویض پانسمان دستش خوابش برد.
به یک ربع نکشیده بود که با احساس سرما از خواب پرید. از جا بلند شد و بی حال نگاهی به اطرافش کرد. تنها چیزی که به چشمش خورد پلیور جیمین بود. دوباره آن را پوشید و زیر لحاف مچاله شد.

***

سه یون با شنیدن صداهای ناآشنا از خواب پرید. صداهایی که از شلوغی شان می شد فهمید چه کسانی هستند و خنده دار بود که هیچ کدام حاضر نشده بودند در خانه بمانند. این پسرها چه قدر انرژی داشتند؛ حتی وقتی که یکیشان از مراسم پدرش برگشته بود! گرچه همان لحظه به سادگی خودش خندید. شیطنت هایشان هم عمدی و البته مصنوعی بود؛ برای این که جیمین را از آن حال و هوا دربیاورند. از جا بلند شد و در تخت نشست. بی اختیار با شنیدن صدای هوسوک لبخندی روی لب هایش نقش بست: «جین هیونگ! تو کلا با آشپزخونه قرارداد داری؟ خونه هر کی بری باید بری توی آشپزخونه؟»

صدای هوسوک کم کم از در دور می شد و سه یون حدس می زد به سمت آشپزخانه می رود. بلافاصله صدای جین را پشت سرش شنید: «اگه من نیام توی آشپزخونه که شما 6 تا از گشنگی تلف میشید» چرند و پرندهایی که هوسوک، یونگی و نامجون پشت سر هم ردیف می کردند نشان می داد که خودشان هم نمی فهمند چه می گویند. این همه انرژی فقط ظاهری بود. از این که جیمین خانواده خوبی پیدا کرده بود خوشحال بود؛ خانواده ای که دردش را درد خود بدانند. هر چند که جیمین آن قدر خوددار بود که محال بود کسی متوجه شود دردی در سینه داد. اما هر چه منتظر ماند صدای جیمین را نشنید. داشت با خودش کلنجار می رفت که از اتاق بیرون برود یا اجازه دهد پسرها هوای جیمین را داشته باشند.

لحظه ای بعد به خود خندید. اینجا خانه او بود و در خانه خودش برای بیرون رفتن از اتاق مردد بود. اما حتی با وجود پسرها نگران جیمین بود. خواست از جا بلند شود که درد عضلاتش نفسش را برید. بدنش به حدی درد می کرد که انگار تمام بدنش پر از زخم بود. ناخودآگاه از درد آخی گفت. اما صدای گرفته اش خودش را هم شوکه کرد. همان لحظه تقه ای به در خورد. صدای جین بود: «نونا، بیداری؟»

جواب مثبت کوتاهی داد و چند لحظه بعد جین با سینی غذا وارد اتاق شد: «نمی دونم دستپخت منو دوست داشته باشی یا نه!» و سینی غذا را روی پایش گذاشت. سه یون تشکر کرد. به سختی دستش را بالا آورد و قاشق را در دست گرفت. انگار تمام انرژی اش با همین کار تحلیل رفت. چند لحظه صبر کرد و بعد یک قاشق از غذا را در دهانش گذاشت. لبخندی زد و گفت: «برای این کارها نیاوردمتون اینجا»

جین لبخندی زد و گفت: «جیمین حالش خوبه! و در ضمن ما خودمون اومدیم» سه یون لبخندی زد. از این که متوجه منظورش می شد خوشحال بود. چون حرف زدن هم به اندازه حرکت کردن برایش سخت بود. گرسنه نبود اما به خاطر زحمتی که جین کشیده بود سعی کرد چند قاشق دیگر هم بخورد. صدای پسرها را می شنید که مشغول صحبت بودند. عجیب بود که در ویدئوها همیشه در این جمع شدن هایشان صدای جونگ کوک، جیمین و ته هیونگ از همه بلندتر بود و این بار به هیچ وجه صدای آنها را نمی شنید. می توانست درک کند جیمین چرا حرف نمی زد، اما دو نفر دیگر را نه. درست بود که ته هیونگ با جیمین سر سنگین بود اما با بقیه نه. سینی غذایش را کنار گذاشت. دیگر نمی توانست چیزی بخورد. بی حال بود و دلش می خواست دوباره بخوابد که صدای شکستن چیزی را شنید و بعد از آن صدای جین را که می گفت: «الحق که کیم نامجونی! برو کنار تا دست و پاتو...»

صدای جین در صدای نگران جونگ کوک که با صدای بلندی گفت: «جیمین هیونگ!» گم شد. نفهمید چه طور از جا پرید، خودش را به در رساند و از اتاق بیرون رفت. با دیدن جیمین که سر پا وسط پسرها ایستاده بود و سرش را گرفته بود در لحظه ای خودش را به او رساند.

تمام درد جیمین تبدیل به فریادی شده بود که از گلویش خارج نمی شد و تنها بیشتر عذابش می داد. درد هر لحظه بیشتر کمرش را خم می کرد و سه یون که سعی کرده بود تکیه گاهش شود با از هوش رفتن جیمین همراهش روی زمین افتاد. لحظه آخر تنها توانست دستش را طوری قرار دهد که سر جیمین با زمین برخورد نکند. نگاهش به سمت چهره وحشت زده پسرها برگشت که معلوم بود اولین بار بود بد شدن حال جیمین را می دیدند. رنگ از چهره همه شان پریده بود. نمی دانست خودش در چه حالی است اما لازم دید این وضعیت را درست کند از جا بلند شد و نشست. رو به پسرها گفت: «دور و برشو خلوت کنید» وقتی دید هیچ کدام عکس العملی نشان نمی دهند با صدایی کمی بلندتر گفت: «زود باشین»

دست دراز کرد و کوسن های روی مبل را برداشت. به هر سختی بود پاهای جیمین را بلند کرد و کوسن ها را زیر پایش گذاشت. نگاهش را به سمت پسرها برگرداند و گفت: «چرا حالش بد شد؟» هوسوک سر در گم گفت: «داشتیم حرف می زدیم. حرف خاصی هم نبود.» فکر سه یون به صدای شکستن آن ظرف رفت. دستش را روی پیشانی جیمین گذاشت و بعد نبضش را گرفت. ظاهرا همه چیز عادی بود. همان طور بی صدا بالای سرش نشست و پسرها را که می خواستند کنار جیمین بمانند از او دور کرد. پسرها به اجبار از او دور شدند و جیمین و سه یون را تنها گذاشتند.

سه یون همان طور بی حرکت سر جایش نشسته بود و چشم از جیمین برنمی داشت. بار امانتی که به دوشش بود با رفتن پدر جیمین سنگین تر شده بود. اما از این امانت داری ناراضی نبود. با نگاهی به گذشته می دید که از لحظه لحظه آن لذت برده بود. تنها عذاب می کشید که چرا نمی تواند بیش از این مراقبش باشد. چرا قوی تر از این نیست و چرا نمی تواند در مواقعی که جیمین این طور خودش را عذاب می دهد آرامش کند. چرا نمی توانست تمام خارهای مسیر را به جان بخرد و او را به دنبال خود به سلامت به مقصد برساند؟

بعد از چند دقیقه که احساس کرد جیمین کم کم هوشیار می شود، اسمش را صدا زد. می دانست جیمین به صدایش حساس است و پیش بینی اش درست از آب درآمد. جیمین چشم های پف دارش را آرام باز کرد و بلافاصله آنها را بست؛ نور اذیتش می کرد. چند لحظه بعد با عادت کردن چشمانش به نور دوباره آنها را باز کرد. سه یون با همان لحن صبور که جیمین رگه هایی از غم را در آن احساس می کرد پرسید: «بهتری؟»

جیمین سرش را به علامت مثبت تکان داد. سه یون دوباره با همان صدای گرفته پرسید: «می تونی بشینی؟» جیمین سعی کرد از جا بلند شود. سه یون کمکش کرد و او را نشاند. حال خود سه یون هم خوب نبود. این را جیمین با یک نگاه می توانست بفهمد. لازم دید چیزی بگوید که سه یون را از نگرانی بیرون بیاورد. آرام با صدای گرفته و خشدارش گفت: «تشنمه»

سه یون ناخودآگاه به لحن کودکانه جیمین لبخند زد. پسرها در تمام این چند دقیقه آنها را تحت نظر داشتند و جونگ کوک به محض شنیدن این جمله با لیوان آبی به سمتشان دوید. سه یون لیوان آبی را که جونگ کوک به سمت جیمین گرفته بود از دستش گرفت. کنار جیمین نشست و لیوان را به دهانش نزدیک کرد. با لحنی آرام رو به جیمین که داشت با ولع آب می خورد گفت: «آروم تر»

جین که منتظر تمام شدن آب درون لیوان بود به محض پایین آمدن لیوان گفت: «غذا حاضره» و هوسوک به سمتش آمد و از جا بلندش کرد: «بیا بریم که بدون تو از گلومون پایین نمیره» جیمین با همان صدای دو رگه و بی حال گفت: «نمی تونم چیزی بخورم.»

هوسوک که دوباره شوخی هایش را شروع کرده بود گفت: «من به نونا حسودیم شد. امروز اگه خودم بهت غذا نخورونم اسمم هوسوک نیست» و به زور جیمین را که حتی نمی توانست سر پا بایستد به سمت آشپزخانه کشاند.

سه یون از جا بلند شد و روی مبل نشست. اول نگاهی به پسرها کرد و بعد نگاهش را به بیرون دوخت. باید با جیمین حرف می زد. باید قبل از این که بیش از این خودش را اذیت کند جلویش را می گرفت. تصمیمش را گرفت و سرش را به عقب تکیه داد. چشمانش را بست تا بلکه سوزش چشمانش لحظه ای آرام بگیرد و ساعدش را هم روی چشمانش گذاشت. با این کار دقیقا یاد روز اولی افتاد که وارد این خانه شده بود. سونگ یون همین طور آشوب به پا کرده بود و او همین طور سر درد داشت. چه قدر جای سونگ یون خالی بود. هوای خانه برایش خفقان آور بود و احساس می کرد نمی تواند بیش از این در خانه بنشیند. به سمت در رفت و کفش هایش را پوشید و بی آن که چیزی بگوید یا حتی نگاهی به آنها بکند، از خانه خارج شد.

نامجون با خنده گفت: «زیادی سر و صدا کردیم!» هوسوک با خنده سرش را پایین انداخت و به هر زوری بود چند قاشقی به جیمین غذا خوراند. بلافاصله با شیطنت و بدجنسی گفت: «اگه می خوای لیوان آبو بدم نونا بهت بده» جیمین ناخودآگاه خنده ای کرد؛ خنده ای که بلافاصله باعث روان شدن اشک هایش شد. خود هوسوک هم از عکس العمل جیمین ترسید: «جیمین...!» جیمین اشک هایش را پاک کرد و از سر میز بلند شد. همان لحظه با سه یون مواجه شد که احتمالا با شنیدن صدای هوسوک وارد خانه شده بود. دیدن چشم های خیس و رد اشک روی صورتش گویای همه چیز بود.

سه یون آنها را نادیده گرفت و گفت: «حالت بهتره؟» جیمین سرش را به علامت مثبت تکان داد. سه یون ادامه داد: «لباس گرم بپوش بیا بیرون. می خوام باهات حرف بزنم» و خودش دوباره به سمت تراس رفت. جیمین بی توجه به پسرها به سمت اتاقش رفت. کاپشنش را پوشید و از اتاق بیرون آمد. پسرها متعجب به کارهای آن دو نگاه می کردند. این آن جیمینی که می شناختند نبود. در این چند وقت متوجه تغییر رفتارهایش شده بودند اما هیچ وقت فکر نمی کردند جیمین لجباز این طور مثل یک بچه حرف گوش کن بی مخالفت به تمام حرف های سه یون گوش کند. جیمین تنها بعد از بیرون آمدن از اتاق بود که با همان صدای غمگین و گرفته با آنها صحبت کرد: «این هم برای این که حوصله تون سر نره» پلی استیشن را روی میز گذاشت و از خانه بیرون رفت. پسرها نگاهی به هم کردند و لبخند تلخی زدند. گرچه اخلاقش عوض شده بود اما انگار جیمین هنوز همان جیمین بود؛ همان جیمین مهربان و از خود گذشته پیش از دستگیر شدن پدرش. دنبالش تا دم در رفتند. جیمین در فاصله دو قدمی سه یون پشت سرش حرکت می کرد. نگاهشان به سمت مقصد افتاد. جین پرسید: «با این حالش داره میره اون بالا؟»

MirageWhere stories live. Discover now