chapter 13

508 83 0
                                    

سه یون با خود فکر کرد نباید جیمین را با خودش می آورد. نگرانی وجودش را در برگرفت. همان لحظه گوشی اش زنگ خورد. با دیدن اسم جیمین نفسی از سر راحتی کشید و جواب داد: «کجایی؟»
-  پشت بوم
-  اومدم
به سمت آسانسور دوید و خودش را به پشت بام رساند. با دیدن جیمین به سمتش دوید و رو به آن کارمند گفت: «معلوم هست چی کار می کنید؟»
-  نجاتتون دادم

-  چی؟
-  زیاد طول نمی کشید تا همه بفهمن اون پسر رییسه
-  به لطف شما نقشه م شکست خورد
-  نقشه ت چی بود؟
-  چرا باید بهتون بگم؟
-  چون من کسی هستم که پدر جیمین سهامشو بهش سپرده

سه یون تنها شوکه به او چشم دوخت. چه قدر راحت دستش را رو کرد! طرف مقابلش دستش را به سمت او دراز کرد و گفت: «چوی هه یونگ هستم. منشی پدر جیمین» سه یون ناخودآگاه دستش را دراز کرد اما نتوانست چیزی بگوید. هنوز شوکه بود. هه یونگ که این را دید گفت: «جیمین حرف های عجیب غریبی می زنه. میگه چیزی یادش نمیاد»
-  درست میگه. به خاطر درگیری توی مدرسه حافظه شو از دست داده. ظاهرا کیم هیون جو خوب جلوی پخش شدن خبرشو گرفته.

-  توی شرکت کسی خبر نداره.
-  حتی دادگاه هم؟
-  حتما می ترسیده قیمت سهام افت کنه
-  یا شاید هم می ترسیده یک نفر بخواد بهش کمک کنه
-  شاید حق با شما باشه. هستند کسانی که بخوان به جیمین کمک کنند اما رییس جانگ نه.
-  برای محافظت از جیمین به سهامش احتیاج داریم
-  متوجه منظورتون میشم. جلسه سهامدارها نزدیکه
-  یک وکالت نامه برای سهام جیمین می خوام

-  چرا باید این کارو بکنم؟
-  برای من مهم نیست که کی سهام رو در اختیار داره. اگه می تونید با کیم هیون جو بجنگید شروع کنید. من هم با تمام توان ازتون حمایت می کنم
چوی هه یونگ ناخودآگاه سرش را پایین انداخت و لبخندی زد: «همون طور که شنیده بودم اخلاق تندی دارید»
-  از کی شنیده بودید؟
-  اینش مهم نیست. وکالت نامه سهام رو براتون می فرستم

-  می تونید بی سر و صدا انجامش بدید؟
-  به من اعتماد دارید؟
-  نه. من دیگه حتی به خودم هم اعتماد ندارم. شما هم مثل یک کارت توی دست من هستید.
هه یونگ بار دیگر لبخندی زد و گفت: «روز قبل از جلسه سهامدارها انجامش میدم.»

-  ممنونم
-  یک شماره بهم بدید که بتونم باهاتون تماس بگیرم.
سه یون کارتش را به او داد و همراه جیمین به سمت آسانسور رفت. به محض خروج از شرکت با سونگ یون تماس گرفت: «سونگ یون!»
-  چی شده؟
-  اطلاعاتت درست بود
-  کدومش؟
-  کسی رو که سهام جیمین در اختیارش بود دیدم

-  خوب؟
-  ظاهرا که می خواد باهامون همکاری کنه
-  خوبه. برگرد خونه. تا قبل جلسه سهامدارها بهتره زیاد توی چشم نباشی
-  باشه

اما بیش از آن گرسنه بود که به خانه برگردد. یاد رستورانی افتاد که گهگاه ناهارش را آنجا می خورد. رو به جیمین گفت: «بریم» و جیمین بی آن که بداند مقصد کجاست دنبالش می رفت. سه یون با خود فکر کرد جیمین واقعا همان طوری که گفته بود هر کاری که او می گفت انجام می داد. کلافه شد. زیر لب گفت: «منو از کجا می شناسی که بهم اعتماد می کنی؟» اما می دانست حتی اگر خودش هم بود نمی توانست کار دیگری انجام دهد. در آن شرایط نمی دانست باید به چه کسی اعتماد کند و طبیعی بود که اولین کسی را که می دید برای خروج از آن وضعیت انتخاب کند. اما این که حتی لحظه ای به او شک نمی کرد برایش عصبانی کننده بود. پیش از آن که متوجه شود به رستوران رسیده بودند. رو به جیمین گفت: «بعد از غذا میریم پیش دکتر.» جیمین تنها سرش را تکان داد.
                                 ***

MirageWhere stories live. Discover now