نمیدانست چه طور وسط این آشفته بازار که آن را برنامه کاریاش مینامید، گرفتار شده بود.
در واقع میدانست چه طور و چه اتفاقاتی منتهی به این نقطه شده بودند اما حتی باورش هم برایش سخت بود که با وجود تصمیمی که برای زیر و رو کردن زندگیاش گرفته بود، حال تنها یک برنامهی جدید هم به تمام مشغلههای سابقش اضافه شده بود: «سخنرانی!»
در حالی که با تمام توان مشغول گشتن به دنبال موضوعی بود که بتواند آن را در جلساتش با دانشجوها مطرح کند، به تقهای که روی در خورد، جواب داد: «بفرمایید»
جونگ هی وارد دفترش شد و اعلام کرد: «از آتلیه تماس گرفته بودند و میخواستند قرار فردا رو تایید کنند... از مزون هم تماس گرفتند و پرسیدند کی برای پروی نهایی میرید»
در جواب این پرسشها، تنها به عقب تکیه داد و چشمانش را پشت دستش پنهان کرد. رها کردن سد روبروی اشکهایی که تهدید به رسوا کردنش میکردند، بی نهایت اغواگرانه به نظر میرسید.
- داشتم برای ناهار میرفتم
دستش را از روی چشمانش برداشت و نگاهی به ساعت کرد. جونگ هی ادامه داد: «میدونم خوشتون نمیاد... اما میتونم ناهارتون رو براتون بیارم»
البته که در شرایط عادی این پیشنهاد را قبول نمیکرد ولی این شرایط به هیچ وجه عادی نبود. نگاهی به سمت جونگ هی کرد و جواب داد: «بدون تو چی کار میکردم؟»
اضطراب از چهرهی جونگ هی رخت بربست و با شادی لبخندی زد. سه یون ادامه داد: «با آتلیه تماس بگیر قرارو تایید کن، به مزون هم بگو تا یک ساعت دیگه میرسم»
گرسنگی تمام توانش را از او گرفته بود. به سادگی مثل مانکنی بی جان خود را به دست کارکنان مزون سپرده بود، نه نظری میداد و نه مخالفتی میکرد. وسوسهی پاکت حاوی دو تکه نانی که جونگ هی برایش گرفته بود، حتی بیش از آن لباس چند هزار دلاری بود.
بالاخره لحظهای که دست از کار برداشتند، برای یک لحظه نگاهش در آینه جلب خودش شد و سکوت مزون را فرا گرفت. لباس بی نهایت زیبا بود. اما آن چه که سه یون را به آن خیره کرده بود، تنها زیباییاش نبود. لباس به حدی متناسب بود و به حدی به او میآمد که لحظهای تمام این دروغ و نمایش را از یادش برد. نگاهش گردن و شانههایش را دنبال کرد که با جمع شدن موهایش پشت سرش کاملا در معرض نمایش قرار گرفته بودند. نگاهش بالا آمد و خیره به چهرهی کم آرایش خودش، در چشمان خودش زل زد. پارچهی لطیف لباس زیر دستش بیدار شدن از این رویا را سختتر میکرد.
گرچه لبهایش به لبخندی باز نشد. چون گوشهای از ذهنش یه یاد داشت که مثل آژیر خطری، هر بار که غرق در موقعیت میشد، به او یادآوری کند این یک دروغ است. سرش را بالا گرفت تا در برابر این ناامیدی ناگهانی مقاومت کند و همان لحظه بود که چشمش در آینه به جیمین افتاد که به نظر میرسید مدت کوتاهی نبود که آن جا ایستاده بود و خیره به او سر جایش افتاده بود. به سمتش برگشت و تازه در آن لحظه بود که متوجه شد کارکنان مزون مدتی هست که تنهایشان گذاشتهاند.
![](https://img.wattpad.com/cover/187083401-288-k74199.jpg)
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...