Chapter 34

174 52 25
                                    



پایان جملات جین با ریختن قطره اشکی روی صورت سه یون همراه شد. زمان شاید خاطره ی آن روزها را کمرنگ کرده بود اما دردی را که جین هنوز هم از این خاطره‌ی تلخ احساس می کرد، التیام نبخشیده بود. دستی روی شانه اش گذاشت تا کمی به او دلگرمی بدهد گرچه مطمئن نبود این حرکت و این دلگرمی برای پسری که سال های نوجوانی اش را با ترس و درد گذرانده بود، کافی باشد. لحظه ای پلک هایش را روی هم فشرد و زمزمه کرد: «جیمین بهم گفت یکی دو روز به سالگرد مادرش تو رو توی سئول دیده. این یه سال پیش دوست پدرت بودی؟»

- جای دیگه ای برای رفتن نداشتم. دورادور از خانواده م خبر می گرفتم. پدرم واقعا همون طوری که گفته بود خواهرش رو تا یه مدتی بازی داد.

- منظورت چیه؟

- ناپدید شدنم رو به پلیس خبر دادن و با ماجرای 5 سال قبل بزرگش کردن. این که دوباره منو برای تلافی دزدیدن و می خوان به هدفشون برسن. با این حال بالاخره این بازی موقعی که اون پلیس به خونه‌مون رفته بود، لو رفت. پدرم که توی این مدت مشغول تحقیق درباره خواهرش بود، آدرسی رو به دستم رسوند که می‌گفت پسر عمه‌م اونجاست و می‌تونه کمکم کنه اما باید عجله کنم و خودمو به سئول برسونم

سه یون سرش را به علامت مثبت تکان داد و سوال بعدی اش را پرسید: «اسم اون پلیس رو می‌دونی؟»

- نمی‌دونستم! تا وقتی که ازم خواستین مراقبش باشم

اخم های سه یون در هم کشیده شد. چند لحظه ای طول کشید تا ذهنش بتواند جاهای خالی را پر کند. چشمانش از نتیجه ای که گرفته بود با حالتی شوکه، خیره به جین باقی ماند و شانه هایش از فهمیدن حقیقت پایین افتاد. پوتینی را که جه جون در ابتدای آشناییشان همیشه آن را به پا داشت و به آن می بالید، به خاطر آورد. ذهنش از همان لحظه به عقب پرید؛ به روزی که مامور پلیسی را دید که خبر کشته شدن پدرش در تیراندازی بین گروگان گیرها و پلیس را برایشان آورده بود.

7 سال! رابطه بین کیم هیون جو و جه جون حداقل به 7 سال قبل بازمی گشت و او 7 سال احمقانه در دام این تله افتاده بود. تله ای که هنوز درک نمی کرد چرا برایش گذاشته شده بود. دست هایش بی اختیار بین موهایش خزید و با تکیه گاه کردن آنها برای سر در حال انفجارش، صورتش را پشت موهای نه چندان بلندش پنهان کرد. این گودال چه قدر دیگر عمق داشت؟ چرا به انتهای آن نمی رسید؟ جه جون دقیقا با چه سرعتی سقوط کرده بود که سه‌یون انتهایی برای آن نمی دید؟

صدای جین که انگار بی توجه به او مشغول بر زبان آوردن حسرت هایش بود، او را از آن تاریکی بیرون کشید: «گاهی اوقات فکر می کنم اگه عمه‌م پولی رو که می خواست می گرفت، چیزی عوض می شد؟ با جونگ کوک زندگی می کرد و حتی سایه ش هم به خانواده پارک نمی رسید؟» و در حالی که بینی اش را بالا می کشید با پوزخندی ادامه داد: «می دونستید پدرم قصد پرداخت پول رو داشت؟... رییس پارک که همون روز برای بازرسی همراه همسرش به شعبه اومده بود، علت نبودن پدرم توی شرکت رو از کارمندها جویا میشه و خانم پارک که سال ها قبل منو دیده بود و از طرفی هم این رو درست نمی‌دونست که هیچ مادری از بچه ش جدا بشه، قبول کرده بود پول رو در ازای آزادی من بپردازه... گاهی اوقات فکر می کنم خانم پارک این بلا رو با مهربونیش سر خودش و خانواده‌ش آورد.»

MirageTempat cerita menjadi hidup. Temukan sekarang