chapter 60

296 62 8
                                    



با وجود این که راه هموار نبود و به نفس نفس افتاده بود اما احساس می کرد اینجا راحت تر از خانه نفس می کشد. دلش تنها یک جای خلوت می خواست تا با جیمین صحبت کند. شاید در حضور بقیه پسرها می توانست با جیمین صحبت کند اما نه در حضور ته هیونگ.

جیمین پشت سر سه یون حرکت می کرد. نمی دانست کجا می روند. اما از همان دیروز تصمیم گرفته بود دوباره به سه یون اعتماد کند و با کارهای بچگانه و احمقانه اش نقشه هایش را به هم نریزد. قدم به قدم پا جا پای سه یون می گذاشت و بالا می رفت. چشمش به همان رستوران دفعه های پیش افتاد. سه یون وارد رستوران شد و طبق معمول با صاحب رستوران احوالپرسی کرد. اما انگار همه چیز آن روز گرفته بود. حتی آسمان هم گرفته بود و این قلب جیمین را به درد می آورد. توجهش به حرف خانم صاحب رستوران جلب شد: «این چیه پوشیدی؟ دو سایز برات بزرگه» تازه آن لحظه بود که متوجه پلیورش شد. انگار تنها چیزی که در آن لحظه می توانست صورتش را به لبخندی باز کند دیدن آستین های بلند لباسش بر تن سه یون بود. آن لبخند هر چند غمگین و تلخ بود اما صورت سه یون را هم به لبخندی باز کرد. سه یون رو به صاحب رستوران گفت: «مهمون دارم، پیکتون هنوز کار می کنه؟»

- آره.

- پس ساعت 8، برای 8 نفر غذا بفرستید

- داری میری دیدن پدرت؟

سه یون سرش را به علامت مثبت تکان داد و جیمین متعجب و کنجکاو به سه یون خیره شد. گرچه سه یون جواب نگاه کنجکاوش را نداد و از کنارش گذشت، از مغازه خارج شد و جیمین هم به ناچار تا جایی که سه یون توقف کرد دنبالش حرکت کرد. جیمین از جایی که ایستاده بود چیزی نمی دید. دو قدم فاصله ای را که از اول مسیر با سه یون داشت کم کرد و با نزدیک شدنش متوجه آرامگاهی شد. شوکه به سه یون چشم دوخت که مشغول صحبت با پدرش بود: «سلام بابا. باز دست خالی اومدم! دعوام که نمی کنی؟»

جیمین فاصله اش را حفظ کرد و تمام حرف های عاشقانه سه یون به پدرش را شنید. سه یون از تمام اتفاقاتی که در این مدت رخ داده بود برای پدرش حرف زد و بعد به سمت جیمین برگشت. روی سنگی نشست و جیمین را هم دعوت به نشستن کرد. نگاه سه یون که به روبرو خیره شده بود نشان می داد نمی خواهد در حین حرف هایش به جیمین زل بزند. به همین خاطر جیمین کنارش روی سنگ دیگری نشست و منتظر ماند. سه یون شروع کرد: «وقتی پدرمو از دست دادم هم سن و سال حالای تو بودم. بابام مامور پلیس بود و موقع انجام وظیفه کشته شده بود. برای همین وقتی میگم می دونم چه حالی داری دروغ نگفتم. درست مثل اینه که پشت و پناهت رو از دست داده باشی. احساس می کنی پشتت خالی شده؛ چون پدری که مثل کوه پشت سرت بوده دیگه نیست. البته یک احساس دیگه هم می کنی! این که باید خودت کوه بشی؛ چون دیگه کوهی نداری که بهش تکیه کنی باید خودت قوی و محکم بشی. نمیگم که دیگه عزاداری کافیه. هر قدر فکر می کنی احتیاج به عزاداری داری عزاداری کن.» نگاهش به سمت جیمین برگشت که تمام صورتش خیس از اشک بود. حرف های سه یون بوی جدایی می داد. سه یون پرسید: «می دونی چرا این حرف ها رو بهت می زنم؟»

جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد. سه یون جواب داد: «این حرف ها رو می زنم که وقتی وسط هق هق های شبانه ت احساس کردی دیگه نمی تونی نفس بکشی بدونی باید به چی فکر کنی» جیمین با همان چشم های خیس و پر از غم به او خیره شد. از این که سه یون این قدر خوب دردش را می فهمید متشکر و متعجب بود. سه یون قبل از این که از غم آن چشم ها به گریه بیفتد دوباره به روبرو خیره شد: «اما جیمین، با نصف وجودت نمی تونی بجنگی!»

چهره جیمین لحظه ای سر در گم شد. سه یون که می دانست حرفش جیمین را سر در گم می کند ادامه داد: «جی هیون بهم گفت که چرا دچار این حالات میشی» جیمین با شنیدن این جمله تمام توجهش را به حرف های سه یون داد. سه یون ادامه داد: «جی هیون بهم گفت صدمه ای که به مغزت وارد شده خوب شده اما تو هنوز آماده به خاطر آوردن خاطراتت نیستی و خودتی که داری با خاطراتت می جنگی. فشار این مبارزه ست که هر بار این قدر بی حالت می کنه که از هوش بری»

جیمین سرش را پایین انداخت. نمی توانست انکار کند که نمی خواهد خاطراتش را به خاطر بیاورد. از همان روز در کوچه کنار مدرسه که نزدیک بود با جونگ کی درگیر شود، این جنگ را شروع کرده بود. نمی دانست می تواند آن پسر سرکش را که درونش بود مهار کند یا نه. البته جنگش با خودش دلیل دیگری نیز داشت؛ حرف هایی که از ته هیونگ شنیده بود. آن قدر در خود فرو رفته بود که متوجه نگاه سه یون به خودش نشد. سه یون گفت: «چه طوره که جنگ رو بذاری کنار؟»

نگاه وحشت زده اش به سمت سه یون برگشت. آن پسر سرکش را هنوز درونش احساس می کرد. همان پسری که با همه درگیر بود، با دوستانش، هم کلاسی هایش، وکیلی که تنها قصد نجاتش از دردسرهایش را داشت، حتی با خودش. فکر برگشتن به آن زمان برایش غیر قابل تحمل بود؛ فکر به خاطر آوردن تمام کارهایی که می دانست چه قدر اشتباه است وحشت زده اش کرد. اما چیزی نگفت و سه یون که سکوتش را به عذاب وجدانش درباره ته هیونگ مرتبط می دانست گفت: «خودت گفتی که ته هیونگ تو رو بخشیده»

جیمین سرش را پایین انداخت. به خاطر دروغی که به سه یون گفته بود از خود متنفر بود؛ دروغی که احساس می کرد قرار است لحظه به لحظه بزرگ تر شود و او را در خود ببلعد. آن هم به تنها کسی که با تمام وجود از او در برابر تمام خطرات مراقبت کرده بود؛ به سه یونی که در تمام مواقع، حتی در مواقعی که می دانست نمی تواند کاری برایش انجام دهد، چشم به راهش بود. اما چه طور باید این حرف ها را به سه یون می زد؟ حرف های ته هیونگ در سرش می پیچید: «من حقی برای سرزنش کردن تو ندارم چون خودم بودم که بهت قول دادم تا جهنم هم باهات بیام. اونی که باید تو رو ببخشه من نیستم، سه یون نوناست.»

نگاهش به سه یون بود که از جا بلند شد و با گفتن «بریم خونه!» لباسش را تکاند و به سمت خانه حرکت کرد. احساس می کرد این دروغ بیش از حد بر وجدانش سنگینی می کند. از همه مسخره تر این بود که چیزی به خاطر نمی آورد. نمی دانست چرا ته هیونگ این حرف را زده است. هیچ چیز نمی دانست؛ تنها می دانست اگر چیزی نگوید در آینده نه خودش می تواند خودش را ببخشد و نه سه یون. هنوز سه یون دو قدمی بیشتر دور نشده بود که جیمین بر زبان آورد: «بیشتر از کاری که با ته هیونگ کردم از به یاد آوردن کارهایی که با تو کردم می ترسم»

سه یون به سمت جیمین برگشت و با دیدن نگاه جدی اش نفس در سینه اش حبس شد. این اعترافات قرار بود تا کی ادامه داشته باشد؟ این بار انگار جیمین بود که طاقت نگاه در چشمان سه یون را نداشت. از کنارش گذشت و جلوتر از سه یون به سمت خانه به راه افتاد. سه یون که لحظه ای بعد به خود آمد چاره ای ندید جز این که دنبال جیمین به سمت خانه برود. افتان و خیزان در حالی که حرف های جیمین در سرش می چرخید به راه افتاد. آهی کشید. باز هم همان احساس خفقان به سراغش آمده بود؛ ناراحتی که به محض سرما خوردنش گریبانگیرش می شد. هر بار که در طلب هوای بیشتر سعی می کرد نفس عمیق تری بکشد درد عمیق تری در قفسه سینه و تیره پشتش احساس می کرد. دستش را به سمت یقه پلیور برد و آن را از گردنش فاصله داد تا بلکه راحت تر نفس بکشد اما فایده ای نداشت. درد هم از طرفی نفسش را می برید. تنگی نفس کم کم باعث شد دیدش تار شود و جیمین هم کم کم داشت از دیدرسش خارج می شد. سعی کرد اسمش را صدا بزند اما انگار هیچ صدایی از گلویش خارج نمی شد و پیش از آن که موفق شود جیمین را صدا کند از حال رفت.

جیمین که دیگر نمی توانست صدای قدم های سه یون را پشت سرش بشنود، برگشت و با دیدن سه یون به سمتش دوید. از زمین بلندش کرد و ضربه های آرامی روی صورتش زد تا او را به هوش بیاورد. نمی دانست باید چه کند. در آن لحظه تنها یاد سونگ یون افتاد. با او تماس گرفت و همه چیز را برایش تعریف کرد و سونگ یون در جوابش گفت: «ببرش رستوران از اجوما کمک بگیر. خودمو می رسونم بیمارستان»

سه یون را از جا بلند کرد و سعی کرد با نهایت سرعت به سمت رستوران برود. با رسیدن به رستوران صدا زد: «اجوما» و همان خانمی را که سه یون با او احوالپرسی می کرد دید. بلافاصله گفت: «کمک!» و البته کمکی را که می خواست دریافت کرد. صاحب رستوران پیکش را برای کمک به آنها فرستاد. سه یون را پشت سر خودش روی موتور نشاند و با شالی که از صاحب رستوران گرفته بود او را به خود بست تا مانع افتادنش شود.

به محض حرکت موتور احساس سر درد وحشتناکی پیدا کرد؛ نه، حالا وقتش نبود. باید سه یون را به بیمارستان می رساند؛ وقت ضعف نشان دادن نبود. دیگر برایش مهم نبود که به خاطر بیاورد با موتور چپ کرده بود و موتورش تحت توقیف پلیس درآمده بود. ناسزا گفتن های خودش به ماموران پلیس و صدای طلبکارانه خودش را به خاطر آورد که می گفت: «صبح هم بهت گفتم مگه برای همین کارها بهت حقوق نمیدن، اجوما!» نفسش را بیرون داد تا بلکه دردی که در سینه اش احساس می کرد آرام بگیرد و سرش بی حال روی سر سه یون افتاد که روش شانه اش بود.

به خیابان اصلی رسیده بودند. پیک رستوران که فهمیده بود جیمین هم حال خوبی ندارد همان جا کنار خیابان ایستاد و برایشان تاکسی گرفت و به راننده تاکسی سپرد که مراقب آن دو باشد. جیمین با حرکت تاکسی نگاهی به سه یون کرد و روزی را به خاطر آورد که او هم در این حال بود و سه یون اجازه داده بود روی پایش استراحت کند. سر سه یون را روی پای خودش گذاشت، دستش را روی بازوی سه یون گذاشت و سرش را روی شانه سه یون. قطره اشکی از گوشه چشمش سرازیر شد. بیش از هر زمانی به سه یون احتیاج داشت و خوش هم می دانست این احساس احمقانه است چون می دانست کاری از دست سه یون برنمی آید و حتی نمی تواند در این مورد با سه یون حرف بزند. اما تنها حضورش کافی بود تا ذهن طوفانی و روح آشفته اش آرام بگیرد. در حالی که اشک هایش بی اختیار سرازیر بود با بغض کنار گوشش زمزمه کرد: «کوه من تویی!»

نمی دانست چه قدر در آن حالت بوده اند که با صدای راننده به خود آمد: «رسیدیم» نگاهی به اطراف کرد. با دیدن بیمارستان در سمت چپشان، بلند شد و سر جایش نشست. نگاهش همان طور سرگردان به اطراف بود که چشمش به نگاه منتظر راننده افتاد. همان لحظه به خاطر آورد که نه او کیف پول به همراه داشته و نه سه یون. لبش را گزید و با سونگ یون تماس گرفت. با آدرس هایی که سونگ یون می داد او را چند قدم جلوتر پیدا کرد که انتظار آنها را می کشید. پیاده شد و سونگ یون را صدا زد و هر دو بعد از حساب کردن کرایه به سمت اورژانس رفتند.

دکترها و پرستاران بالای سر سه یون در رفت و آمد بودند و جیمین هم در تمام این لحظات کنار تختش ایستاده بود. بعد از این که شنید فردا می توانند مرخصش کنند، بالاخره خودش را روی صندلی کنار تخت رها کرد. سونگ یون گفت: «تو برو خونه. من می مونم» اما جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: «نه. تنها برنمی گردم» و با خود فکر کرد چه طور می خواست بدون سه یون تمام این اتفاقات جدید را هضم کند. دو دستش را روی هم لبه تخت گذاشت و سرش را روی ساعدش گذاشت. سونگ یون پرسید: «چه طوری؟»

جیمین سرش را بلند کرد و گیج نگاهش کرد. سه یون گفت: «منظورم بعد از اتفاقات دیروزه» جیمین دوباره سرش را روی ساعدش گذاشت و گفت: «خوابم میاد» سونگ یون لبخندی زد و گفت: «چه قدر تو و سه یون شبیه همید» و باعث شد جیمین با نگاهی کنجکاو سرش را بالا بیاورد. سونگ یون که لازم دید توضیح دهد گفت: «سه یون 17 سالش بود که پدرش توی تیراندازی کشته شد.» جیمین آرام زیر لب گفت: «بهم گفته بود» سونگ یون متعجب از این که سه یون درباره آن تجربه های تلخ با کسی صحبت کرده است پرسید: «دیگه چی بهت گفت؟» جیمین نگاهی به سه یون انداخت و گفت: «گفت هر قدر می خوام عزاداری کنم و بعد خودم باید مثل کوه محکم بشم»

سونگ یون لبخند تلخی زد و گفت: «خودش به بخش دومش خوب عمل کرد اما بخش اولش نه.» و در جواب نگاه پر از سوال جیمین ادامه داد: «بعد از مراسم وقتی برگشتیم خونه و توی اتاق تنها شدیم حالشو پرسیدم. در جوابم فقط یک جمله گفت: «می خوام بخوابم» و خوابید؛ 17 ساعت متوالی! تا جایی که با ترس از خواب بیدارش کردم. اون خواب 17 ساعته انگار سه یون رو عوض کرد. از همون فردای مراسم رفت دنبال کار پاره وقت. همزمان خیلی جدی شروع کرد درس خوندن. اما هر بار که مادر و برادرش سر خاک می رفتند به یک بهونه ای از زیرش درمی رفت. بعدها فهمیدم دلیلش این بود که می ترسیده با دیدن قبر پدرش ضعف بهش چیره بشه. این قدر به خودش فشار آورد که به سه ماه نکشیده مریض شد. اعصابش شدیدا به هم ریخته بود، با کوچک ترین حرفی عصبی می شد و به جای این که با گریه یا داد و فریاد بیرونش بریزه سکوت می کرد. کم کم به جایی رسیده بود که هر وقت عصبی می شد بدون این که بتونه بیرونش بریزه بدنش شروع به لرزیدن می کرد. زن عمو یک ماه سه یون رو پیش ما فرستاد تا از محیط خونه و برادرش که مدام با هم در حال جنگ بودند دور باشه. البته دلیل دیگه ای هم داشت. همون طور که دیدی خونه ما نزدیک به قبر پدرش بود. بالاخره بعد از دو هفته شجاعتش رو پیدا کرد که پیش پدرش بره. دو هفته ای که مثل یک روح توی خونه ما قدم می زد و به سختی می شد گفت که زنده بود. اون روز، روز دلگیری بود. هوا ابری بود و بی نهایت سرد بود. برای اولین بار بود که می دیدم سه یون چنین حرف هایی رو بر زبون میاره. به حدی عاشقانه با پدرش صحبت می کرد که باورم نمی شد یک دختر بتونه این قدر پدرش رو دوست داشته باشه.»

جیمین که حرف های سه یون را با پدرش شنیده بود می دانست سونگ یون از چه حرف می زند. با صدای زنگ گوشی اش نگاهش را از سه یون گرفت و با دیدن اسم یونگی، به سونگ یون اشاره کرد که از اتاق بیرون می رود و با خروج از اتاق جواب داد: «بله؟»

- کجایید پس؟ جدی جدی رفتید بالای کوه؟

- نونا حالش بد شده. آوردمش بیمارستان

سکوتی پشت خط حاکم شد. همان لحظه صدای هوسوک را شنید و متوجه شد مکالمه روی حالت اسپیکر بوده است: «کدوم بیمارستان؟ بهتره یکیمون بیاد» جیمین جواب داد: «تنها نیستم، سونگ یون نونا هم اینجاست»

- پس ما برمی گردیم خوابگاه

دنبال بهانه ای برای مخالفت می گشت اما ذهنش یاری نمی کرد. تنها بر زبان آورد: «بمونید!» لحن ناآرام جیمین جایی برای مخالفت باقی نگذاشت. صدای نامجون را شنید که می گفت: «باشه. مواظب خودت باش» گوشی را از گوشش فاصله داد و به دیوار تکیه داد: «مواظب خودت باش!» چه کار سختی! وقتی کسی که داشت به او صدمه می زد خودش بود.

▪︎○▪︎○▪︎○▪︎○▪︎○▪︎○▪︎○▪︎○▪︎○▪︎

دیروز یادم رفت آپ کنم😅
امیدوارم لذت ببرید♥️😊

MirageWhere stories live. Discover now