chapter 47

293 61 10
                                    

در پشت سرشان بسته شد و خانه در سکوت عجیبی فرو رفت. پرونده را روی میز پرت کرد و به سمت جیمین برگشت. تمام راه برگشت را مشغول خودخوری بود و منتظر لحظه ای بود که جیمین به خاطر حرف جه جون بازخواستش می کرد. اما سکوت جیمین در تمام مسیر و حتی حالا که به خانه رسیده بودند بیش از حد کلافه اش می کرد. آرام به زبان آمد: «قراره همین طوری وانمود کنیم هیچ اتفاقی نیفتاده؟» جیمین با لحن آرام و خسته ای جواب داد: «چه اتفاقی؟»

-  فکر کنم قبول کرده بودی که هر چی میگم انجام بدی... ماجرای پشت کشوها چی بود؟ اصلا برای چی اومدی توی دفتر؟ می دونستی اگه یک لحظه دیرتر رفته بودم بیرون هر دومون گیر افتاده بودیم...
جیمین حرفش را قطع کرد: «اما هیچ اتفاقی نیفتاد» اما در واقع افتاده بود. بدنش هنوز هم با یادآوری آن صحنه مثل گلوله ای آتش می سوخت. نمی توانست انکار کند که آن جمله «چه قدر عوض شدی!» چه قدر وجودش را سوزانده بود. نمی توانست به واکنش سه یون موقع دیدن جه جون در سالن فکر نکند و نمی توانست آن نگاه های خریدارانه جه جون روی سه یون را هضم کند. تمام مسیر ساکت به علت تمام این فکرها، فکر کرده بود و جوابش را می دانست. مدت ها بود که می دانست، درست از همان شبی که سه یون را به اسم صدا زده بود. اما این سه یونی که روبرویش می دید محال بود پاسخ او را بپذیرد.

در همین فکرها بود که سه یون دوباره به بازخواست هایش ادامه داد: «اگه می افتاد چی؟» حتی لحظه ای فکر کردن به پیدا شدن شنود و از دست دادن آن پرونده سه یون را می ترساند. اما فکر جیمین جای دیگری بود. پرونده، کیم هیون جو، شرکت، سهام، هیچ کدام در آن لحظه برایش اهمیت نداشت. تنها یک تصویر در سرش می چرخید؛ تصویر ایستادن سه یون روبروی همسرش! همسری که به تازگی فهمیده بود از او بچه دار هم شده بود و به دلایلی آن بچه دیگر اینجا نبود.

دیدن سه یون که به سمتش برگشت و شنیدن صدایش که می گفت: «می خوای وانمود کنی حرف های جه جون رو نشنیدی؟» او را از فکر و خیال بیرون کشید. جواب داد: «شنیدم» سه یون چهره در هم کشید. چرا جیمین این قدر آرام بود؟ با لحنی که دیگر نمی توانست آرام نگهش دارد گفت: «شنیدی؟ و اینجا وایستادی؟» جیمین دوباره تکرار کرد: «شنیدم!»
-  پس چرا اینجایی؟
-  چون چیزی هست که اینجا نگهم داشته
-  و اون چیه؟
-  تو!

چهره سه یون لحظه ای در هم رفت. متوجه منظورش نمی شد. در واقع اگر کسی جز جیمین روبرویش ایستاده بود، می توانست منظورش را بفهمد. اما جیمین را بچه تر از آن فرض می کرد که بتواند چنین اعترافی به او بکند. گرچه جیمین به او اجازه نداد زیاد سر در گم بماند و ادامه داد: «تویی که منو اینجا نگه داشته!»

-  اجباری به موندنت نیست... بهت قول دادم و سر قولم می مونم
-  اجباری به موندنم نیست... می خوام که بمونم
دهان سه یون باز مانده بود. عقلش سر جایش بود؟ کمی بعد با لحن تندی گفت: «میگی که شنیدی اما فکر می کنم نشنیدی! من ازت سوء استفاده کردم»
-  می دونم!
-  چـ...چی؟
-  می دونم... خیلی وقته که می دونم

MirageWhere stories live. Discover now