chapter 20

465 72 5
                                    



جیمین دستش را پایین آورد اما از سر راهش کنار نرفت. ته هیونگ با نگاهی منتظر به او خیره شد. جیمین با صدایی که سعی می کرد مانع شکستنش شود گفت: «چرا به نفعم شهادت دادی؟» ته هیونگ پوزخندی زد و گفت: «سوء تفاهم نشه! نمی خواستم توی زندان بپوسی! اون زندگی در برابر کاری که می خوام باهات بکنم برات بهشته. می خوام همون طور که زندگیمو تا ابد نابود کردی عذابت بدم»

تنه ای به جیمین زد و از غذاخوری بیرون رفت. همان لحظه هوسوک دوان دوان خودش را به غذاخوری رساند. غذاخوری با رفتن ته هیونگ به حال عادی برگشته بود. صدای هوسوک بین صدای جمعیت گم شد: «حالت خوبه؟»
جیمین همان طور شوکه سر جایش ایستاده بود. چشم هایش پر بود و آماده تلنگری برای باریدن. دست هوسوک روی شانه اش نشست. ناخودآگاه به سمتش برگشت و با دیدن او قطره اشکی را که روی صورتش ریخت پاک کرد. با فشار ملایم دست هوسوک روی صندلی نشست. هوسوک قاشق را به دستش داد و گفت: «یک چیزی بخور. رنگت مثل گچ شده»

اما رنگ جیمین از گرسنگی نپریده بود. ترس، ترس از نفرتی که ته هیونگ نسبت به او احساس می کرد او را این طور رنگ پریده کرده بود. نگاه هوسوک به سمت نامجون برگشت. سرش را به علامت مثبت تکان داد. جیمین با همان صدای پر از بغض گفت: «چرا ته هیونگ این قدر از من متنفره؟»

هوسوک سرش را پایین انداخت و مشغول غذا خوردن شد: «جیمین، من از اتفاقاتی که بین شما دو تا افتاده خبر ندارم!»
- تو هم دروغ میگی! وقتی اینجا رسیدم همه ساکت شدند؛ این چیه که همه ازش خبر دارند و من نمی دونم؟

صدایش لحظه به لحظه بالاتر می رفت. هوسوک از لحن جیمین احساس می کرد که دیگر تحمل ندارد و همین امروز باید لااقل یک سر نخ از گذشته اش به دست می آورد. بی آن که عصبانی شود یا لبخندش از روی صورتش پاک شود گفت: «اون قسمتش رو می تونم برات توضیح بدم»

جیمین با حالتی سر درگم به او خیره شد. هوسوک با همان لبخند شروع کرد: «تمام این بچه ها به خاطر این ساکت شدند که عوض شدن تو رو همین جا توی همین سالن دیدند»

- عوض شدن منو؟
هوسوک سرش را به علامت مثبت تکان داد و ادامه داد: «تا قبل از اون ماجرا هیچ کس توی مدرسه تو رو نمی شناخت به جز همکلاسی هات. اما از اون لحظه تبدیل شدی به هدف تمام مدرسه. از همون روز کم کم دعواهای احمقانه ت شروع شد»

- چرا دعوا می کردم؟
- من نمی دونم! جیمینی که من می شناختم سعی می کرد جلوی دعوا رو بگیره. اما این جیمین جدید انگار از دعوا لذت می برد. 

جیمین سکوت کرد و در سکوت منتظر ماند تا هوسوک ماجرا را تعریف کند. هوسوک چند لحظه بعد ادامه داد: «چهار روز بعد از زندانی شدن پدرت بود. حال و هوات گرفته بود و البته طبیعی بود. سر و صورتت پر از زخم و کبودی بود؛ درست مثل ته هیونگ! وقتی ازت پرسیدم که صورتت چرا زخم شده جوابمو ندادی و فقط به ما گفتی می خوای تنها با ته هیونگ صحبت کنی. ما هم تنهاتون گذاشتیم. درست مثل امروز رفتی کنار ته هیونگ بشینی! تا اینجا هیچی عجیب نبود. تو و ته هیونگ دوست های جون جونی بودید نمی دونم داشتید از چی حرف می زدید اما هر چی بود می دیدم که لحظه به لحظه حال هر دوتون خراب تر میشه! ته هیونگ داشت به پهنای صورت اشک می ریخت و وضع تو هم چندان بهتر نبود. ته هیونگ چیزی زمزمه کرد که باعث شد از جا بپری و سعی کنی جلوی رفتنش رو بگیری. قبل از این که بفهمیم چی شده ته هیونگ پرتت کرد روی زمین. اومدم سمتتون که جداتون کنم. بلند شدی و سعی کردی باهاش حرف بزنی اما ته هیونگ قبل از این که من برسم شروع کرد به کتک کاری! از چیزهایی که به هم می گفتید چیزی یادم نیست فقط یادمه که وقتی از هم جداتون کردیم تو گفتی: «لعنتی! من هم به اندازه تو دوستش داشتم»»

MirageWhere stories live. Discover now