Fata Morgana - 15

177 41 23
                                    

سکوت شب بلندتر از همیشه به گوشش می‌رسید.

در حالی که نگاهش به سمت ساعت برمی‌گشت، ناسزایی زیر لب به مخترع ساعت دیجیتال فرستاد. در آن شب ساکت از شنیدن صدای تیک تاک اعصاب خورد کن ساعت هم محروم شده بود. شاید هم باید ابراز محبتی به سازنده‌ی شیشه‌های دوجداره‌ی عایق صدا می‌کرد! تمام خودروهایی که از روبروی پنجره بیمارستان می‌گذشتند، شبیه یک فیلم صامت، کوچک‌ترین صدایی تولید نمی‌کردند.

نگاهش دوباره روی سه یون برگشت. روی پلک‌های روی هم فشرده‌اش، روی گونه‌های رنگ پریده‌اش، روی لب‌های خشکیده‌اش، روی انگشتان مشت شده‌اش. جملات دکتر در ذهنش می‌پیچید: «این اواخر فعالیت استرس‌زایی داشته؟»

خودش را به خاطر آورد که درمانده پاسخ داد که نمی‌داند و دکتر توضیح داد: «خیلی به خودش فشار آورده... حتما باید استراحت کنه و تا حد امکان از استرس دور باشه»

صورتش را پشت دست‌هایش پنهان کرد و با گذاشتن آنها روی زانوهایش، سرش را به آنها تکیه داد؛ سخت نبود که بداند این فعالیت استرس‌زا چه بود. مطمئنا نه دادگاه‌هایش بود، نه مدیریت آن شرکت لعنتی و نه حتی کلاس‌هایش در دانشگاه. آن چه سه یون را از پا درآورده بود، این مراسم و نقش بازی کردن برای تمام آن یک درصدها بود! از همه بدتر این که تنها هم‌پیمانش، به جای ساده کردن این نمایش، آن را برایش سخت‌تر می کرد. دستش را دراز کرد تا دستش را در دست بگیرد و شاید موفق به باز کردن گره‌ی مشتش شود، اما در میانه‌ی راه متوقف شد. 

همان لحظه با صدای زنگ گوشی‌اش از جا پرید. با عجله جواب داد تا سه یون را که به نظر می‌رسید به خاطر آرام‌بخش‌ها به خواب عمیقی فرو رفته باشد، بیدار نکند. 

- کجایی؟

صدای ته هیونگ در گوشش پیچید.

- بیمارستان

- بیمارستان برای چی؟

لحنش آرام بود. 

- سه یون از حال رفت

- نونا؟ برای چی؟ دکتر چی گفت؟

- گفت باید استراحت کنه... 

- می‌خوای بیام اون جا؟

- کاری از دستت برنمیاد

- تو چی؟ حالت خوبه؟ صدات خیلی بی انرژیه

- ته هیونگ...

- چی شده؟

- نمی‌تونم ازش دلخور بمونم...

- چی...؟

سکوت ته هیونگ در آن طرف خط به او فهماند که ته هیونگ دقیقا می‌دانست منظورش چیست. ادامه داد: «نمی‌تونم ازش متنفر بشم...»

همه چیز در آن لحظه که سه یون جلوی چشمانش از پا درآمده بود، روشن شد. در آن لحظه که با شتاب به سمتش دویده بود، از جا بلندش کرده بود و به بیمارستان رسانده بود، با وجود تماشاچی‌ها، هیچ بازی‌ای در کار نبود. نگرانی‌اش دروغین نبود، حتی ذره‌ای به یاد دلخوری‌اش نبود؛ ذره‌ای به یاد عشق به ظاهر یک طرفه‌اش نبود. 

MirageDonde viven las historias. Descúbrelo ahora