اتفاقات تمام این مدت جیمین را از برنامه های روزمره اش دور کرده بود. در آن لحظه که روبروی آینه ایستاده بود تا سوییت شرتش را مرتب کند، انتظار داشت که برنامه امروزش درست به اندازه روزهای اول سخت باشد. با این فکر با نگاهی ناامید از آینه دل کند و به سمت در اتاقش قدم برداشت. با این حال انتظار نداشت به محض باز کردن در اتاقش با سه یونی مواجه شود که آماده خروج از خانه بود. متعجب لحظه ای سر جایش ایستاد و نگاهش را به سه یون دوخت که دست هایش را به علامت سکوت بالا آورد. اما نقشه اش چندان موفقیت آمیز نبود زیرا که همان لحظه سوجون از اتاقش خارج شد و طلبکارانه و دست به سینه نگاهش را به او دوخت. برای لبخندی که همان لحظه روی صورت سه یون نشست، توصیفی به جز احمقانه پیدا نمی کرد و به سختی و با گزیدن لب هایش تلاش کرد تا صدای خنده اش او را از دیدن صحنهی روبرویش محروم نسازد. سوجون همان لحظه بر زبان آورد: «کجا با این عجله؟»
لبخند دوم سه یون هم دست کمی از لبخند اولش نداشت؛ درست مثل کودکی شده بود که مچش را در حین انجام کار خلافی گرفته باشند و جیمین مطمئن بود که سهیون خودش هم این را می داند. بالاخره تسلیم شد و جواب داد: «یکم کار توی شرکت داشتم!»
- و چه بلایی سر توصیه دکترت اومد؟
- من حالم خوبه.
ظاهرا اطمینانی که سه یون به برادرش می داد، کافی نبود که سوجون چند قدمی به سمتش برداشت و با ایستادن روبرویش، ادامه داد: «فکر نکنم صلاحیت اعلام این نتیجه با تو باشه»
سه یون کلافه با آهی که کشید، نگاهش را به سقف دوخت. در عوض سوجون با گرفتن بازوهایش ادامه داد: «بعد از ظهر میرم دنبال مامان. چه بخوایم درباره این تجربه رفتنت تا دم مرگ باهاش صحبت کنیم و چه بخوایم ازش پنهانش کنیم باید حالت این قدری خوب باشه که نگرانش نکنی»
دهان سه یون برای ابراز مخالفت باز شد اما با فهمیدن این که چیزی برای گفتن ندارد تا بتواند سوجون را قانع کند، به حالت تسلیم پلک هایش را روی هم آورد و سرش را به علامت مثبت تکان داد. سوجون بعد از اطمینان از این که می تواند سه یون را تنها بگذارد، از خانه خارج شد. سه یون بعد از خروج سوجون از خانه روی مبل نشست و مشغول خالی کردن محتوای کیفش روی میز شد. جیمین متعجب از تمام کارهای سهیون، پرسید: «داری چی کار می کنی؟»
سه یون در حال مرتب کردن پرونده ها روی میز جواب داد: «کار!»
- همین الان بهش قول ندادی استراحت کنی؟
- 1. من هیچ قولی ندادم 2. من قبول کردم خونه بمونم، نه این که استراحت کنم!
جیمین لحظه ای سکوت کرد و بعد ادامه داد: «همیشه دنبال یه راه فرار می گردی، نه؟»
سه یون با خنده جواب داد: «وقتی وکیل باشی و بدتر از اون، وقتی یه موکل سرکش داشته باشی، یه جورایی به این چیزا عادت میکنی» خنده ای به چهرهی در هم جیمین کرد و در حالی که مشغول پرونده هایش میشد، ادامه داد: «به کارت برس، نذار من معطلت کنم»
![](https://img.wattpad.com/cover/187083401-288-k74199.jpg)
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...