chapter 46

307 53 4
                                    



سه یون با دیدن جیمین که از اتاق پرو بیرون آمد نیشخندی زد. آن کت و شلوار سفید و یقه اسکی مشکی بی نهایت زیبایش کرده بود. اما در حالی که سعی می کرد لبخندش را بخورد گفت: «هر چند دارم لذت می برم از این تابلویی که روبروم گذاشتی اما یکم باید رسمی تر بشی»

جیمین نفسش را بیرون داد و دوباره به اتاق پرو برگشت. سه یون دوباره نگاهش را به گوشی اش دوخت. به این که هر روز راس ساعت 10 یک اس ام اس تهدیدآمیز دریافت کند عادت کرده بود و این سنت شکنی کمی برایش نگران کننده بود. بی حوصله به محض بیرون آمدن جیمین از اتاق پرو از جا بلند شد و گفت: «همین خوبه!» و او را دوباره به اتاق پرو فرستاد تا لباس هایش را عوض کند.

جیمین به محض بیرون آمدن از اتاق پرو چهره در هم کشید. سه یون روی آن صندلی نبود و تنها چیزی که ثابت می کرد آنجا بوده است گوشی اش بود که آن را روی صندلی جا گذاشته بود. به سمتش رفت و برش داشت. رسیدن یک اس ام اس دیگر، ماجرای بی اجازه رفتن سر گوشی اش را لو می داد. گوشی را سایلنت کرد و آن را در جیبش فرو برد. با دیدن چهره سه یون که به سمتش برگشت لبخندی اجباری تحویلش داد و به سمتش رفت. سه یون به حدی در فکر بود که متوجه نبودن گوشی اش نشده بود. بعد از حساب کردن خریدها بی آن که نگاهی به عقب بیندازد از مغازه خارج شد و جیمین هم بی صدا دنبالش حرکت کرد. با دیدن این که سه یون به سمت خروجی می رود پرسید: «خودت نمی خوای چیزی بخری؟»

سه یون سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: «لباس دارم...» و با خود فکر کرد: «هم لباس دارم و هم نقشه!» می دانست جه جون هم به جشن می آید و می دانست این بهترین راه برای عذاب دادنش است. دلیل دیگری هم برای انتخاب آن پیراهن مشکی بلند داشت؛ پنهان شدن در تاریکی.

***

جیمین احساس می کرد بودن آن گوشی در جیبش لحظه به لحظه بیشتر عصبی اش می کند و مدام منتظر لحظه ای بود که سه یون سراغ گوشی اش را بگیرد. نمی دانست باید چه کند؟ باید خودش را به نادانی بزند و وانمود کند چیزی نمی داند یا بگوید که گوشی را برداشته و فراموش کرده پس بدهد؟ اما باید با آن اس ام اس های تهدیدآمیز چه می کرد؟ مسیر زیادی به شرکت نمانده بود و می دانست هر لحظه امکان این که لو برود بیشتر می شود. دستش را در جیبش فرو برد و با ویبره ضعیف یک لحظه ای گوشی متوجه شد که هر اتفاقی که منتظرش بوده افتاده است. گوشی را از جیبش بیرون کشید و با اطمینان از این که سه یون مشغول تماشای منظره بیرون تاکسی است صفحه اش را روشن کرد و چشمش به همان پیامی افتاد که از صبح منتظرش بود: «فکر نکن بهت اعتماد کردم. اگه دست از پا خطا کنی می کشمت» همان لحظه اس ام اس را پاک کرد. محال بود اجازه دهد سه یون به کام خطر قدم بگذارد. می‌خواست به همان اندازه که سه یون در تمام این مدت از او محافظت کرده بود از او محافظت کند. بی آن که سه یون متوجه شود گوشی را در کیفش انداخت و نفس راحتی کشید.

با توقف تاکسی جلوی شرکت اول سه یون و بعد جیمین پیاده شدند. سه یون با نشان دادن دعوتنامه همراه جیمین وارد شرکت شد و به سمت سالن اجتماعات حرکت کرد. با دیدن کیم هیون جو ماسک لبخند را به چهره زد و قدمی به جلو برداشت. دستش را به سمت دست دراز شده اش برد و با او دست داد.

کیم هیون جو بعد از دست دادن با سه یون قدمی به جلو برداشت و دستش را دور جیمین حلقه کرد و گفت: «خوش اومدی» جیمین در جواب نامادری‌اش گفت: «نمی‌دونم لازمه این خوش آمد گویی رو بشنوم یا نه؟» و در جواب چهره گیج کیم هیون جو ادامه داد: «آخه فکر می کردم من وارث شرکتم و دعوت شدنم به جشنی که مال خودمه یک کم خنده داره!» نگاه تندی به نامادری اش کرد و گفت: «به خصوص این که ازش خبر نداشتم!» لحن تندش حتی نفس سه یون را هم بند آورد. کیم هیون جو خودش را عقب کشید و رو به هر دویشان گفت: «از خودتون پذیرایی کنید.» و دور شد. سه یون بی اختیار به خنده افتاد. ضربه آرامی پشت جیمین زد و او را همراه خود به سمت یکی از میزها برد. نگاه سه یون روی سهامداران می گشت. فرصت مناسبی برای صحبت کردن و جلب اعتماد آنها بود. هنوز تا زمان اجرای نقشه‌اش وقت داشت و نباید آنها را مشکوک می کرد. همان لحظه بین جمعیت چشمش به جه جون افتاد. بی آن که تغییری در چهره اش ایجاد شود لب هایش را از داخل گزید. انتظار دیدنش را داشت اما نه به این زودی. نه حالا که احتیاج به تمام وجودش داشت. جیمین که با دیدن چهره جه جون مشکوک شده بود که این همان همسر سه یون است نگاهش را به سمت سه یون برگرداند. البته که چهره سه یون مثل همیشه هیچ چیز را بروز نمی داد. اما او بیش از آن سه یون را می شناخت که گول ماسک بی تفاوتی اش را بخورد. چون آن دست های مشت شده و عضلات منقبض شده‌ی گردنش نشان می داد که آن قدرها هم که وانمود می کرد آرام نبود. می دید که زره‌ی بی تفاوتی سه یون در نظرش در حال شکستن است و می دید این کسی که روبرویش می دید، با وجود چیزی که از خودش به نمایش می گذاشت مثل هر دختر دیگری شکننده و احساساتی بود؛ حتی اگر می خواست خلاف آن را نشان دهد. نگاهش را در جستجوی چیزی که بتواند سه یون را از آن حالت خارج کند به اطراف دوخت. حتی یک نفر از این جمع را نمی شناخت. اما به محض دیدن سونگ یون که همان لحظه وارد سالن شد، متعجب و با صدایی که سه یون هم آن را بشنود گفت: «نونا!»

سه یون به سمت جیمین برگشت و نگاهش را دنبال کرد. چشمش به سونگ یون افتاد که به سمتشان می آمد. متعجب پرسید: «اینجا چی کار می کنی؟» سونگ یون کارت خبرنگاری را که دور گردنش بود گرفت و بالا آورد و با لحنی ناراضی و چهره ای در هم کشیده گفت: «خبرنگار افتخاری!» سه یون تنها لبخندی زد و نگاهش به سمت جیمین برگشت. می توانست با خیال راحت جیمین را به سونگ یون بسپارد و دنبال نقشه اش برود. دوباره به سمت جه جون برگشت که کنار کیم هیون جو ایستاده بود و با لبخند با رییس سونگ یون مشغول صحبت بود. نگاهش دوباره به سمت سونگ یون برگشت و متوجه شد که نگاه سونگ یون هم درست به همان سمت دوخته شده است. مطمئن بود که آن دو از دعوت سونگ یون به جشن هدفی داشتند اما این که هدفشان چه بود نمی دانست. شاید یک جور حق السکوت به سونگ یون بود و شاید هم قصدشان هشدار به سه یون بود.

با گرم شدن جشن و پرت شدن حواس مهمانان، سه یون بی صدا و بدون جلب توجه از سالن خارج شد. نگاهی به اطرافش کرد و با اطمینان از خالی بودن راهرو به سمت آسانسور شرقی ساختمان دوید و دکمه طبقه دفترش را فشرد. روز قبل تمام راهروی شرقی را چک کرده بود. تنها دوربین آن راهرو دوربین بالای در دفتر کیم هیون جو بود و این طور که شنیده بود آن دوربین هم کار نمی کرد و این کار را برایش بی نهایت ساده می کرد. دستکش هایش را دستش کرد و به سمت دفتر حرکت کرد. طبق چیزی که این چند روز دیده بود کیم هیون جو علاقه ای به قفل کردن در دفترش نداشت. فشاری به دستگیره آورد و بلافاصله در آن دفتر تاریک محو شد.

دفتر تاریک بود، اما نه آن قدری که نتواند اطرافش را ببیند. نگاهی به اطراف کرد و بلافاصله نگاهش روی میز متوقف شد. چشمش به همان چیزی افتاد که یکی از نگرانی‌هایش بود. بعد از برداشتن مدارک مطمئنا آنها مشکوک می شدند و امکان پیدا شدن شنود زیاد بود. دیگر نمی توانست از آن استفاده کند و باید آن را از دفتر کیم هیون جو خارج می کرد. به سمت میز رفت و خودکار را برداشت و در جیبش فرو برد. همان لحظه با شنیدن صدای باز شدن در وحشت زده خودش را عقب کشید.

با دیدن چهره‌ی جیمین نمی دانست باید خوشحال باشد یا از عصبانیت سرش فریاد بکشد. در حالی که دست هایش را مشت کرده بود گفت: «تو اینجا چی کار می کنی؟» جیمین در حالی که با کنجکاوی اطرافش را نگاه می کرد وارد دفتر شد و در را پشت سرش بست. با دیدن چهره منتظر سه یون جواب داد: «دیدم از سالن اومدی بیرون.»

- برای چی اومدی دنبالم؟

جیمین جوابی نداد. سه یون آهی کشید و گفت: «مهم نیست...» مشغول زیر و رو کردن پرونده های روی میز شد و با خود فکر کرد چرا جیمین این اواخر این قدر مشکوک رفتار می کرد. کنترل کردن جیمین این اواخر از کنترل کردن یک بچه‌ی 3 ساله سخت تر شده بود. جیمین پرسید: «دنبال چی می گردی؟»

- یک پرونده

- چه رنگیه؟ چه شکلیه؟

- من هم نمی دونم

سه یون همان طور مشغول زیر و رو کردن پرونده های روی میز بود و جیمین بی حرکت کنارش ایستاده بود. در کشوی اول میز چشمش به یک پرونده مشکی افتاد. آن را باز کرد و با دیدن عکس های صحنه تصادف در صفحه اول متوجه شد که چیزی را که می خواهد پیدا کرده است. اما قبل از آن که بتواند نگاهی به بقیه مدارک کند صدای نزدیک شدن قدم های سنگینی را شنید. بلافاصله دست جیمین را کشید و در فاصله‌ی بین دیوار و کشوهای دفتر پنهان شد. در باز شد و بلافاصله صدای بسته شدن در و بعد از آن قدم هایی که به آنها نزدیک می شد را می شنیدند. جا به حدی تنگ بود که هر دو به پهلو ایستاده بودند، نفس های گرمشان به صورت هم می خورد و مطمئن بودند که هر دو صدای قلب دیگری را می شنوند. همان لحظه صدای جه جون در اتاق پیچید: «سه یون، می دونم اینجایی... بیا بیرون»

سه یون می توانست پوزخند جه جون را از صدایش احساس کند. نگاهش لحظه ای به سمت جیمین برگشت که در حالی که می شد گفت به کشوها پرس شده است، سرش را به طرفین تکان می داد و انگار با نگاهش به او التماس می کرد که از آنجا خارج نشود. اما می دانست جه جون دست بردار نیست و گیر افتادن یک نفرشان از دو نفرشان بهتر بود. به خصوص این که جیمین نسبت به او در موقعیت بهتری بود و جه جون نمی توانست از آنجایی که ایستاده بود او را ببیند. انگار جیمین تصمیمش را از نگاهش خواند که بازویش را گرفت و دوباره سرش را با شدت بیشتری به علامت منفی تکان داد. سه یون با به هم زدن لب هایش بی صدا گفت: «من میرم بیرون... همین جا بمون» و برای تاکید بیشتر با انگشتش به پایین اشاره کرد. جوابی که گرفت باز هم تکان دادن سر جیمین بود. صدای جه جون بار دیگر در گوشش پیچید: «دیدمت که از سالن اومدی بیرون... فقط نمی دونم دنبال چی اومدی توی این اتاق» سه یون پرونده را به دست جیمین داد و از مخفیگاهش بیرون رفت. روبروی جه جون ایستاد و چشم به صورتش دوخت. جه جون نگاهی به سر تا پایش انداخت و گفت: «لباسی که خودم برات خریدم» سه یون جواب داد: «خوبه که هنوز یادته» جه جون در حالی که دورش قدم می زد گفت: «فقط یک مشکلی توی نقشه‌ت بود... این حریرهای لباست حتی توی نور کم هم می درخشن...» سه یون بی آن که واکنشی نشان دهد تنها به دنباله حریر شنل مانند لباسش چنگ زد و همان لحظه دوباره نگاهش را به جه جون دوخت. وقت عقب نشینی نبود. باید ضربه می زد: «اینجا چی کار می کنی؟»

- سوالی که من می خواستم بپرسم!

- یادم نمیاد از کارمندهای شرکت بوده باشی!

- دعوت شدم

- و به چه عنوان؟

- به عنوان کسی که کمک زیادی توی این ادغام داشته

- یا به عنوان کسی که قراره در آینده کنار کیم هیون جو این شرکت رو اداره کنه!

- پس می دونی! هر چند، همیشه باهوش بودی...

- خیلی عوض شدی!

جه جون پوزخندی زد و گفت: «فقط من نیستم... کی فکرشو می کرد جین سه یون درستکار از پسری که فراموشی گرفته سوء استفاده کنه؟»

سه یون احساس کرد سطل آب یخی روی سرش خالی شده است. گفتن آن جمله، آن هم جلوی کسی که نباید آن را می شنید. اول رییس پارک و حالا جیمین؛ اعتماد هر دو را از دست داده بود. حالا می فهمید چرا پدرش به او می گفت بنایی که با دروغ شروع شود به زودی فرو می ریزد. نتیجه پنهان کاری اش به این صورت به سمتش برگشته بود. احساس می کرد حتی نفس کشیدن را هم فراموش کرده است. با فرو بردن دندان نیشش در گوشه لبش دردی را که برای به خود آمدنش لازم بود به بدنش هدیه کرد. پوزخندی زد و جوابی به جه جون نداد. جه جون بار دیگر نگاهی به سر تا پایش کرد و گفت: «برو بیرون...» متعجب به سمتش برگشت. نمی فهمید منظورش از این بازی جدید چیست. صدای جه جون بار دیگر سکوت را شکست: «برو بیرون. یا نکنه دلت می خواد دخترعموت رو خبر کنم تا از صحنه بازداشتت خبر تهیه کنه؟»

سه یون نگاه پر از حرصی به سمت جه جون کرد و به سمت در رفت. شاید حالا علت دعوت شدن سونگ یون را می فهمید. از دفتر خارج شد و نگاه آخری به آن سمت انداخت. با خود فکر کرد: «حالا همه چیز بسته به توئه» و در حالی که صدای قدم‌های جه جون را پشت سرش می شنید به سمت آسانسور رفت. مطمئن بود تا لحظه پایان جشن دیگر حتی نمی تواند از سالن خارج شود.

سه یون می دانست نباید به جیمین مهلت بدهد آن پرونده را ببیند. این جیمین جدید را که درباره همه چیز کنجکاوی می کرد نمی شناخت. در حالی که احساس می کرد مثل یک شکار به تله افتاده است به محض رسیدن به سالن با جیمین تماس گرفت. با شنیدن صدای جیمین نفس راحتی کشید و گفت: «هر چی بهت میگم خوب گوش کن. یک پوشه پیدا کن که پرونده رو بذاری توش»

- باشه

- عجله کن. به سونگ یون میگم توی راهرو منتظرت باشه. پرونده رو بهش بده

می دانست اگر برای جیمین تکرار کند که پرونده را باز نکند احتمالا نتیجه عکس می‌گیرد و بیشتر درباره پرونده کنجکاوش می کند. همان لحظه صدای جیمین را شنید که گفت: «پیداش کردم»

- زود بیا بیرون و مراقب باش کسی نبینتت

قطع کرد و با سونگ یون تماس گرفت. نگاه سونگ یون به سمت سه یون برگشت و قطع کرد. داشت به سمت سه یون حرکت می کرد که متوجه شد سه یون دوباره تماس گرفته است. جواب داد و گفت: «چیه؟»

- برو توی راهرو منتظر جیمین باش. امانتیش رو ازش بگیر و ببر.

- من که نمی فهمم چه خبره.

- پشت سرتو نگاه کن

سونگ یون به سمتی که سه یون گفته بود برگشت. با دیدن جه جون چهره در هم کشید و گفت: «باشه» اما بر خلاف تصور سه یون به سمت خروجی نرفت. جلو آمد و کنارش ایستاد. دست دراز کرد و از پشت سرش گیلاسی را برداشت و به دستش داد. سه یون متوجه علت رفتار سونگ یون نمی شد. همان لحظه دست سونگ یون دور کمرش حلقه شد و آن لحظه بود که متوجه علت رفتارش شد. سونگ یون دستش از دور کمرش در جیب لباسش فرو برد و خودکار را بیرون کشید. بار دیگر به هوش سونگ یون آفرین گفت. با لبخندی جوابش را داد و اجازه داد سونگ یون به بهانه‌ی آوردن رم دوربینش از سالن خارج شود.

MirageWhere stories live. Discover now