chapter 76

292 54 19
                                    



جیمین بی خبر از این پا و آن پا کردن جونگ کوک بیرون اتاق، روی تختش نشسته بود و با تردید مشغول بازی با در فلش بود. اگر می گفت فوبیای فلش و فایل های رویش را گرفته دروغ نگفته بود. به خاطر دفعه قبل و حتی دفعه قبل تر از آن، در دفتر سه یون، جرات باز کردن فایل ها را در خودش نمی دید. بار دیگر در فلش را باز کرد و بست و این چرخه را ادامه داد.

به دیوار روبرویش خیره شده بود و مشغول فکر کردن بود. همان طوری که سه یون پیشنهاد کرده بود سعی کرد فقط روی یک مساله متمرکز شود؛ یونگی که از همان لحظه که وارد اتاق شده بود در پذیرایی نشسته بود و به محض بیرون رفتن جیمین از اتاق، خودش را در آشپزخانه حبس می کرد. این فرار کردن هایش بیش از آن مشهود بود که جیمین متوجهش نشود. فشار انگشتش روی در فلش بیشتر شد.

تقه ای روی در خورد و کمی بعد با باز شدن در، سر جونگ کوک با زمزمه ای بی جان داخل شد: «جیمین هیونگ، می تونم بیام تو؟»

جیمین بی حوصله جواب داد: «اینجا اتاق خودت هم هست! چرا اجازه می گیری؟»

همان یک جمله با آن لحن سرد و بی حوصله کافی بود تا جونگ کوک احساس کند طوفانی وجودش را در نوردیده و تمام بدنش را منجمد کرده است. پس هیونگش دلخور بود. البته نه این که انتظارش را نداشته باشد و او را به خاطرش سرزنش کند. به سمت تخت جیمین رفت و گرچه نمی دانست دقیقا باید چه بگوید، سر در گم روبروی جیمین نشست.

جیمین می دانست جونگ کوک برای زدن چه حرفی آنجا آمده است. در واقع اگر حرفی نداشت هیچ وقت این طور به او نزدیک نمی شد. برای این که بتواند حواسش را پرت کند و مانع حرف زدنش و ریختن یک دنیا فکر تازه در سرش که مطمئنا نمی‌توانست آنها را همزمان به نتیجه برساند، شود گفت: «بابت لپ تاپ مرسی»

جونگ‌کوک سرش را پایین انداخت و گفت: «خودت برام خریده بودی»

- من؟

جونگ کوک سرش را به علامت تایید پایین آورد و اجازه داد جیمین در جستجوی این جمله در خاطرات نصفه و نیمه اش غرق شود. اما سکوت جیمین تنها جو را برای جونگ کوک سنگین تر و غیر قابل تحمل کرد. از این استرسی که هر لحظه بیشتر وجودش را تحت فشار می گذاشت خسته بود و از ترسی هم که از لحظه ورودش به خانه بدنش را به لرزه درآورده بود خسته بود. مرگ یک بار و شیون یک بار. پرسید: «تا کجاشو شنیدی؟»

پوزخندی روی لب های جیمین نشست. انگار جونگ کوک نمی خواست از این فرصتی که به او داده بود استفاده کند. کلافه جواب داد: «این که چه قدر شنیدم فرقی می‌کنه؟» و در حالی که جوش آورده بود ادامه داد: «چرا همه می خوان بدونم چه قدر می دونم تا یک نسخه از حقیقت رو به خوردم بدن؟ برام بهونه بتراشن و باز هم چیزایی رو که نمی دونم ازم پنهان کنن؟»

- هیونگ....

- باشه... حالا که می خوای بدونی بهت میگم. جلوی در شرکت دیدمت و از لابی شرکت دنبالت بودم. اگه تو رو ندیده بودم سه یون نونا رو پیدا نمی کردم و حرف‌هاش رو هم نمی شنیدم.

و با همان پوزخند سردش ادامه داد: «شاید باید ازت تشکر کنم»

- هیونگ...

- چیه؟

- متاسفم

- برای چی؟

- پدرم... مادرت...

عذرخواهی جونگ کوک بی آن که برنامه ای برای آن داشته باشد نرمش کرده بود. همان لحظه متوجه شد؛ می خواست ببخشد و تنها نیازمند یک بهانه بود و انگار در آن لحظه تنها چیزی که در مهماتش برای این جنگ باقی مانده بود ته مانده‌ی دلخوری‌هایش بود: «این که پدرت چی کار کرده به تو ربطی نداره و من نمی تونم تو رو به خاطرش سرزنش کنم... اما حق دارم به خاطر تموم اون پنهان کاری ها سرزنشت کنم»

- هیونگ، من تازه دو روزه فهمیدم پدرم کیه! درباره بقیه پنهان کاری هام هم فقط می تونم بگم متاسفم. دلیلش از نظر من واضح و منطقیه اما مطمئن نیستم از نظر تو هم باشه

- و این دلیل منطقی چیه؟

- می ترسیدم از دستت بدم... تو آخرین کسی هستی که برام مونده... اگه تو رو از دست بدم بدون هیچ چیزی که منو به زندگیم مرتبط کنه، گم میشم! مثل یک بادکنک پر از هلیوم که اگه نخشو ول کنی میره توی آسمون و دیگه برنمی‌گرده...

سکوت و اخم های در هم جیمین، جونگ کوک را بدون آن که بداند علت این اخم‌های در هم چه بود می ترساند. مسلما جونگ کوک نمی دانست تنها چیزی که آن لحظه در سر جیمین می گردد این است که چه طور او را آرام کند. جونگ کوک، آشفته ادامه داد: «هیونگ، بهت حق میدم از دستم دلخور باشی... اما فقط یک لحظه سعی کن خودتو جای من بذاری... هیچی یادت نیست جز این که مادر من دشمنته... اگه می فهمیدی مادرم کیه، اون هم بدون این که یادت بیاد اون فقط اسما مادر منه چه برخوردی باهام می کردی؟... به خاطر... به خاطر همه چیز متاسفم»

صداقت جونگ کوک حتی ته مانده‌ی آن دلخوری ها را هم از دل جیمین پاک کرد و تنها او را متنفر از خودش بر جای گذاشت. پسرک یک روزه پدرش را به دست آورده بود و از دست داده بود و حتی بدون دلخوری های او هم اوقات سختی داشت. باید آرامش می کرد. اما این دو جبهه که در وجودش با هم می جنگیدند اجازه این کار را به او نمی دادند. تا همان لحظه متوجهش نشده بود اما نیمی از وجودش تبدیل به همان اسب وحشی شده بود که سه یون تعریف می کرد. به دیگران می تاخت و بی‌توجه به احساساتشان به آنها صدمه می زد؛ اول سه یون و حالا جونگ کوک. شاید همان جمله بی پروایانه اش به سه یون بود که باعث شده بود سه یونی که تا به حال اشتباهی نکرده بود تا این حد شوکه شود که فلش ها را جا به جا تحویل دهد و تمام این ماجرا را آغاز کند. باید پیش از آن که این اسب وحشی بیشتر از این تلفات به بار بیاورد، به آن لگام می زد. باید به حرف نیمه دیگر وجودش که اصرار می کرد چیزی در جواب جونگ کوک بگوید گوش می کرد؛ چیزی که این بار سنگین را از روی دوشش بردارد. اما چه؟ درمانده آرزو می کرد کاش می توانست بگوید چیزی به خاطر ندارد و مساله‌ی مادرش را انکار کند. اما می دانست آن چهره وحشت زده که روبرویش نشسته بود، حتی اگر خود جیمین حقیقت را پس می زد، از سر ترس تمام حقیقت را بر زبان می‌آورد. به خاطراتش برگشت؛ به لحظه هایی که با یک جمله پسرک را آرام می کرد. اما پیش از آن که بتواند چیزی به خاطر بیاورد، در باز شد و چهره هوسوک در چهارچوب در ظاهر شد و با دیدن سکوت بینشان گفت: «مزاحم شدم؟»

MirageWhere stories live. Discover now