chapter 57

253 63 2
                                    

هوسوک که از پنجره مشغول تماشای خیابان بود با دیدن سه یون که از ماشین پیاده شد از جا پرید. هنوز بابت ماجرای آن کفش کنجکاو بود. در حالی که در دلش از این کشف فوق العاده اش قند آب می کردند به سمت جین که حدس هایش را با او در میان گذاشته بود دوید و با ذوق به او اشاره کرد که همراهش برود. جین با خنده سرش را به علامت منفی تکان داد اما هوسوک به او نزدیک شد و پچ پچ کنان گفت: «به جان خودم یک خبری بین این دو تا هست! تو بیا، اگه من اشتباه کردم هر چی تو گفتی قبول!» دیدن شیطنت در نگاه و صدای هوسوک که با وجود تمام تلاشش نتوانسته بود آن را پایین نگه دارد، نامجون و حتی یونگی را هم کنجکاو کرد و همه را به دنبال جونگ کوک که برای باز کردن در به سمت آن رفته بود از خانه بیرون کشاند.

سه یون بی آن که وقت تلف کند رو به جونگ کوک گفت: «می تونی جیمین رو صدا کنی؟» با رفتن جونگ کوک نگاهش به سمت چهره های پسرها برگشت که با وجود این که گفته بود با چه کسی کار دارد، هنوز جلوی در ایستاده بودند. نیشخندهای خنده داری روی چهره های پسرها نقش بسته بود که در هر موقعیتی به جز آن شروع به خنده می کرد. خوشبختانه جونگ کوک پیش از آن که سه یون زیر نگاه های کنجکاو پسرها ذوب شود، همراه جیمین که از ظاهرش معلوم بود تازه از حمام آمده است، جلوی در ظاهر شد. ته هیونگ هم خواب آلود پشت سر آنها بیرون آمد و به چهارچوب در تکیه داد.

چهره سه یون با به خاطر آوردن مساله ای که به خاطرش آنجا آمده بود، سخت شد. چه طور باید به او می گفت؟ لبخند پسرها که انگار از سکوت سه یون و چهره در همش متوجه جدی بودن موضوع شده بودند محو شد. سه یون در حالی که سعی می کرد ناراحتی اش را کنترل کند با صدایی که از بغض می لرزید گفت: «جیمین، بریم خونه»

چهره متعجب جیمین و ابروهای بالا رفته اش نشان می داد که متوجه منظورش نمی شود. حتی کمی عصبانی شد. کجا؟ کدام خانه؟ مگر خود سه یون با همان هدیه اش غیر مستقیم نگفته بود دیگر نمی خواهد او را در خانه اش ببیند؟ با همان نگاه پر از سوال به سه یون خیره شد. سه یون دوباره به سختی دهان باز کرد و با چهره ای که این بار نمی توانست در هم رفتنش را کنترل کند، گفت: «بابات... رفت» و قطره اشکی از گوشه چشمانش روی صورتش سرازیر شد. نگاه شوکه پسرها به سمت جیمین برگشت که هنوز نمی توانست معنی حرف سه یون را درک کند و همان طور به صورتش خیره مانده بود و سعی می کرد حرف هایش را هضم کند.

سه یون دیگر طاقت نگاه جیمین را که انگار با آن از او می خواست توضیحی بدهد یا حرفش را انکار کند، نداشت. سرش را پایین انداخت و اجازه داد لب های لرزان از بغضش و قطرات اشکی که تک تک روی زمین می چکید، به جایش صحبت کنند.

لباس های سراسر مشکی سه یون که جیمین تازه متوجه آن شده بود، کم کم واقعیت را به او فهماند. سه یون لحظه ای بعد سرش را بالا آورد و نگاهش دوباره در نگاه جیمین قفل شد. چشم های سه یون کاملا خیس بود و بر عکس، چشمان همیشه مرطوب جیمین، حال خشک شده بود. سه یون لب هایش را روی هم فشرد؛ نمی دانست چه بگوید. اصلا باید چیزی می گفت یا اجازه می داد به حال خودش باشد؟ نمی دانست حتی باید چه کند.

MirageWhere stories live. Discover now