chapter 58

264 65 6
                                    



هوا تاریک شده بود و سالن کم کم خلوت می شد. سه یون سعی کرد جیمین را از جا بلند کند تا چیزی بخورد، گرچه چندان موفق نبود. جیمین طوری که انگار به زمین چسبیده باشد، سر جایش نشسته بود. با رسیدن جی هیون مجبور شد نگاه نگرانش را از جیمین بگیرد و توجهش را به جی هیون بدهد. جی هیون بعد از ادای احترام و گفتن تسلیت به جیمین، و البته بر زبان آوردن چند جمله برای کمک به او، رو به سه یون گفت: «اگه کاری هست بگو انجام بدم» سه یون سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: «ممنونم. حتما خسته ای. برو خونه، سونگ یون هم ببر» سونگ یون همان لحظه پیدایش شد: «کجا برم؟ خوب واسه خودتون نقشه می کشید!»

- برو خونه! اینجا کاری نمونده.

سونگ یون نگاهی به سالن کرد و گفت: «باشه، ولی ماشین رو برات میذارم!»

- نیازی نیست. زنگ می زنم آژانس

و با دیدن چهره آماده به جنگ سونگ یون ادامه داد: «حوصله رانندگی کردن ندارم» سونگ یون بالاخره کوتاه آمد و بعد از گفتن «اگه کاری داشتی تماس بگیر» خداحافظی کرد و از سالن خارج شد. سه یون لحظه ای جیمین را به حال خود گذاشت و بیرون رفت. کسی جز پسرها در سالن نبود. رو به آنها گفت: «شما هم کم کم می تونید برید!» حالت چهره هر کدام نشان می داد که نمی خواهند جیمین را تنها بگذارند. به خصوص چهره جونگ کوک که بی نهایت گرفته شده بود. سه یون از همه تشکر کرد و آنها را به خانه فرستاد. لازم بود که تا زمان مشخص شدن علت مرگ رییس پارک و خواندن وصیت نامه، جیمین را کنار خود نگه دارد. نگهبان سالن همان لحظه وارد شد و اطلاع داد که سالن را تخلیه کنند. سه یون جواب داد: «تا ده دقیقه دیگه میریم» به رختکن رفت و پالتویش و چمدان جیمین را برداشت و پیش جیمین برگشت. روبرویش نشست و گفت: «جیمین، باید بریم» جیمین عکس العملی نشان نداد. سه یون رد نگاهش را دنبال کرد. همان طور به عکس پدرش خیره بود. کنارش نشست؛ چند دقیقه بیشتر ضرری نداشت.

فکر جیمین تنها روی یک چیز متمرکز بود: چرا این عکس را از پدرش انتخاب کرده بودند؟ دیدن لبخند پدرش با حال او سنخیتی نداشت. شباهت عکس با چهره ای که هر روز در آینه می دید بیشتر اذیتش می کرد. حالت چشم هایی را که هر روز جلوی آینه می دید، در آن عکس می دید؛ همان چشم ها و همان لبخند. اما او را به خاطر نمی آورد. چهره ای که برایش در عین آشنا بودن ناشناس بود. اگر در خیابان به او برمی خورد، مثل غریبه ای از کنارش می گذشت. همان طور که آن شب او را نشناخته بود. نگاهش به سمت شاخه گل هایی رفت که جلوی عکس گذاشته شده بود.

سفید! سفید، مشکی! سفید، مشکی! سفید، مشکی!
دور و برش پر بود از این دو رنگ! رفتار خودش را درک نمی کرد. چرا چشم هایش خشک بود؟ یعنی همان طور که جی هیون می گفت، هنوز در مرحله شوک بود؟ هنوز نتوانسته بود باور کند پدرش از دنیا رفته یا انکار می کرد؟ دلیلش این نبود که او را به خاطر نمی آورد؟ چرا این قدر آرام بود؟ یا شاید آرام نبود و تنها تظاهر می کرد آرام است. اما برای که؟ نیازی به تظاهر برای خودش هم بود؟ خودش هم می فهمید این آرام بودنش دیگران، به خصوص سه یون را نگران می کند.

نمی دانست. شاید باید حرف سه یون را گوش می داد. باید دوباره به روزهای اولی که همدیگر را دیده بودند برمی گشت. باید مثل تمام امروز به او اجازه می داد همه کارها را انجام دهد. دلش می خواست از سه یون تشکر کند. دلش می خواست به او بگوید چه قدر حضورش باعث دلگرمی اش است و چه قدر ممنون او است که در هیچ شرایطی اجازه نمی داد تنها بجنگد. همه چیز به جز آن آشوبی که خودش باعثش شده بود، آبرومندانه برگزار شده بود. نگاهی به سمت پدرش برگشت. پس چرا جواب نمی داد؟ چرا رفتارش را تایید نمی کرد؟ چرا در جواب بیرون انداختن همسرش از مراسم چیزی نمی گفت؟ جوابش را ذهن خودش از بین حرف های سه یون بیرون کشید: «بابات... رفت»

تمام خاطرات آن روز جلوی چشمانش جان گرفت و مثل فیلمی از جلوی چشمانش گذشت. صدای سه یون که می گفت: «بریم خونه...»

شاخه گلی که سه یون جلوی عکس پدرش گذاشت،
صدای نامجون که سعی می کرد با او حرف بزند،
دست ته هیونگ که روی شانه اش نشست،
صدای جونگ کوک که «هیونگ» صدایش می زد.
انگار همه چیز یکدفعه به ذهنش تزریق شده بود. اشک هایش بی اختیار و بی آن که حتی پلک بزند صورتش را می شست. سه یون شوکه از این تغییر حالت ناگهانی جیمین، بی حرکت سر جایش نشسته بود. دیدن اشک های بی صدای جیمین قلبش را به درد می آورد. گرچه نمی توانست از او بخواهد گریه نکند. در عوض وقتی متوجه شد فشار زیادی برای این اشک ریختن بی صدا به خود می آورد گفت: «هیچ کس نیست. راحت گریه کن.»

و جیمین که انگار منتظر همین اجازه بود، صدایش را آزاد کرد. صدایی که قلب سه یون را آتش زد و او را هم به گریه انداخت. جلو رفت و در آغوشش گرفت و اجازه داد اشک های بی وقفه جیمین به جای زمین سرد روی سر شانه اش بچکد. جیمین اشک ریخت و اشک ریخت. هیچ چیز بر زبان نیاورد، دیگر حتی نیم نگاهی هم به عکس پدرش نکرد و تنها اشک ریخت؛ آن قدر که صدایش گرفت. چند دقیقه ای بیشتر نگذشته بود که تمام سرشانه سه یون خیس از اشک های جیمین شده بود.

همان لحظه سه یون متوجه خاموشی چراغ ها شد. چون همه چراغ ها با هم خاموش شدند حدس می زد که فیوز قطع شده باشد. در حالی که هر لحظه انتظار آمدن نگهبان را داشت سعی کرد جیمین را آرام کند تا بلکه بتواند او را از اینجا بیرون ببرد. لب هایش را کنار گوش جیمین برد و به امید این که بشنود آرام چیزهایی را زمزمه می کرد که البته خودش می دانست چه قدر بی فایده است. او هم این تجربه تلخ را پشت سر گذاشته بود و می دانست داغی نیست که با حرف های دیگران برطرف شود.

اما خبری از نگهبان نشد. هوا لحظه به لحظه سردتر می شد و او کم کم به خودش می لرزید. جیمین آن قدر گریه کرده بود که بی حال در آغوشش افتاده بود. سه یون آرام او را روی زمین خواباند و به سمت در رفت. باید یک نفر در بردنش کمک می کرد. اما با رسیدنش متوجه شد که در قفل است. روی در زد تا بلکه کسی صدایش را بشنود؛ کم کم ضربه هایش به مشت تبدیل شد و صدایش به فریاد، اما فایده ای نداشت. گوشی اش را بیرون آورد تا تماس بگیرد اما دریغ از پاسخ. نگاهی به ساعت کرد؛ از نیمه شب گذشته بود؛ حتی اگر با کسی تماس می گرفت شک داشت که بتوانند نگهبان را پیدا کنند. سرما هر لحظه بیشتر تنش را می لرزاند. کت خیسش را درآورد و کناری انداخت. خسته از تلاش های بی ثمرش پیش جیمین برگشت. گرچه دیدن جیمین که در خودش مچاله شده بود دلش را به درد می آورد. چمدان را باز کرد و یکی از لباس های بافتنی اش را بیرون آورد. سر جیمین را بلند کرد و آن را زیر سرش گذاشت. بارانی جیمین را هم رویش کشید و خودش هم پالتویش را روی سارافونش پوشید. گوشی اش را دوباره در دست گرفت. یک پیغام از جونگ کوک داشت. بازش کرد: «نونا، اگه کمک احتیاج داشتید زنگ بزنید، هر ساعتی که بود!» نگاهی به زمان رسیدن پیغام کرد. یک ساعت پیش! یعنی درست لحظه ای که از اینجا رفته بودند. احتمالا تا آن لحظه خوابیده بود. در جوابش نوشت: «به محض این که پیغامم رو دیدی بیا سالن. با جیمین اینجا حبس شدیم.» نتوانست بیش از آن سرما را تحمل کند. از جا بلند شد و به سمت چمدان لباس های جیمین رفت. یکی از پلیورهایش را بیرون آورد و به تن کرد. چندان هم بد نبود؛ آستین هایش تنها چند سانتی متر بلند بود. به سمت جیمین رفت و از جا بلندش کرد، کتش را از تنش درآورد و لباس گرمی تنش کرد. در آن لحظه آخرین چیزی که به آن احتیاج داشت مریض شدن جیمین بود.

***

جونگ کوک ساعت 7 صبح پیغام داد که رسیده است اما نمی تواند نگهبان را پیدا کند. گرچه سه یون بی حال تر از آن بود که بتواند جواب بدهد. تمام شب را به همان حالت نشسته کنار دیوار گذرانده بود و احساس می کرد دست و پاهایش خشک شده است. نگاهش به سمت جیمین برگشت. هنوز خواب بود؛ با همان چشم های اشک آلود و در حالی که چشمانش بیش از حد پف کرده بود و رنگ پریده و مریض به نظر می رسید. خودش را به هر سختی بود به جیمین رساند. سعی کرد بیدارش کند اما موفق نمی شد. دستش را روی پیشانی اش گذاشت و بعد دستش را در دست گرفت. ناامید از فهمیدن حالش، دستش را رها کرد. دست های خودش به حدی سرد بود که محال بود حال جیمین را بفهمد. صدای باز شدن قفل در آن لحظه برایش خوشحال کننده ترین صدای دنیا بود. با دیدن جونگ کوک لبخندی از سر آرامش زد. جونگ کوک به سمتش آمد: «نونا، حالت خوبه؟»

با بستن چشم هایش سرش را به علامت مثبت تکان داد. نگهبان که به خاطر این اتفاق کمی دستپاچه شده بود به کمکشان آمد. سه یون رو به جونگ کوک که بلاتکلیف وسط سالن ایستاده بود، گفت: «جیمین رو ببر.» جونگ کوک به سمت جیمین رفت و تکانش داد: «جیمین هیونگ!» گرچه جیمین باز هم بیدار نشد. جونگ کوک با کمک نگهبان جیمین را روی کولش بلند کرد و سه یون هم چمدان را به دنبال خود کشید و در حالی که به سختی قدم برمی داشت پشت سرشان به راه افتاد. هر قدم انگار تمام انرژی اش را طلب می کرد و مجبورش می کرد بایستد و نفس تازه کند. جونگ کوک جیمین را عقب تاکسی سوار کرد و در حالی که نمی توانست نگاه نگرانش را از جیمین بگیرد جلو سوار شد و به سمت عقب برگشت. سه یون رو به راننده که می پرسید کجا بروند گفت: «بیمارستان!» جونگ کوک نگران و با نگاهی گنگ به سه یون نگاه کرد اما سه یون در جواب گفت: «می خوام مطمئن شم حالش خوبه» و جونگ کوک سرش را به علامت مثبت تکان داد.

نگاه نگران سه یون و جونگ کوک گهگاه به هم گره می خورد. مسیر کوتاه تا بیمارستان به حدی برایشان طولانی بود که احساس می کردند مسافت بین دو شهر را طی کرده اند. تا زمانی که از زبان دکتر نشنیدند که حالش خوب است هیچ کدام آرام و قرار نداشتند. گرچه لحظه ای که دکتر نگاهش به سمت سه یون برگشت گفت: «فکر کنم شما بیشتر نیاز به مراقبت پزشکی داشته باشید.»

سه یون سرش را به علامت منفی تکان داد و گفت: «من خوبم.» و آرزو کرد کاش همین طور باشد. نگاهش به قطرات سرم بود که آرام آرام پایین می ریخت. حال سر پا ایستادن نداشت. خودش را روی صندلی رها کرد و با این حرکت توجه جونگ کوک را جلب کرد. به سمتش آمد و گفت: «نونا، من صبحونه نخوردم میرم یک چیزی بخرم.»

رنگ کم کم به چهره جیمین برمی گشت. چهره اش دیگر آن حالت بیمار را نداشت اما حالت عزادار را چرا. چشم هایش هنوز پف کرده و خیس بود. انگار هر چه در خواب می دید آرامشش را از او می گرفت. رسیدن جونگ کوک حواس سه یون را از جیمین متوجه او کرد. چشم های جونگ کوک، احتمالا از بی خوابی، کاملا سرخ بود. لبخند محوی زد و مشغول خوردن شیری شد که جونگ کوک برایش آورده بود.

با تمام شدن سرم جیمین را بیدار کرد. دیدن چشم های سرخ و پف دارش به خصوص با وجود آن غم در نگاهش صحنه ای نبود که هیچ کدام بتوانند تحمل کنند. سه یون سرش را پایین انداخت و جونگ کوک رویش را برگرداند. جیمین با صدای خش دار و گرفته اش پرسید: «اینجا کجاست؟» هر کلمه ای که با آن صدای گرفته و خش دار بر زبان می آورد خراشی بر قلب سه یون باقی می گذاشت. بغضش را فرو خورد و سرش را بالا آورد: «بیمارستان» جونگ کوک هم به کمک سه یون آمد و جیمین را از جا بلند کرد و به سمت خروجی حرکت کردند. جونگ کوک پس از سوار شدن در جواب سوال راننده تاکسی که می پرسید کجا برود به سمت سه یون برگشت. سه یون رو به جونگ کوک گفت: «خوابگاه»

~~~~~~~~~~~~~~~
به خاطر وقفه‌ی خیلی طولانی بین آپ عذر می‌خوام
به همین خاطر امروز دو تا پارت آپ کردم تا یکم جبران بشه
با نظراتون خوشحالم کنید♡

MirageWhere stories live. Discover now