chapter 68

292 67 27
                                    



سه یون در دفترش نشسته بود و بی خبر از تمام اتفاقاتی که در دفتر رئیس، بین کیم هیون جو و یونگ بین می گذشت مشغول گوش دادن دوباره به صحبت های رئیس پارک بود. کلافه خودکارش را روی میز گذاشت و آهی کشید. انتظار داشت چیز بیشتری دستگیرش شود اما تقریبا هیچ چیز تازه ای نفهمیده بود. تنها جمله های آخرش بود که ذهنش را درگیر می کرد. اما در واقع او چیزی نمی دانست که بتواند به وکیل رئیس پارک مراجعه کند. کلافه می خواست ام پی تری پلیر را از لپ تاپش جدا کند که آن جمله ها بار دیگر در ذهنش جان گرفتند. نامطمئن از نتیجه ای که به آن رسیده بود، با وکیل رییس پارک تماس گرفت و این عدم اطمینانش با شنیدن صدای وکیل پیر بیشتر شد. بی آن که بتواند افکارش را مرتب کند و جملاتش را به صورت قابل فهمی بر زبان بیاورد، خودش را معرفی کرد و بی مقدمه گفت: «رئیس پارک جز اون ام پی تری پلیر چیزی پیشتون به امانت نذاشته؟»

- بالاخره...

- پس...

- تا یک ساعت دیگه تو دفترم می بینمت

بی آن که وقت تلف کند از جا پرید و از ترس این که مبادا دیر شود، لپ تاپ را هم برداشت و از شرکت خارج شد. درست جلوی خروجی چشمش به یونگ بین افتاد که با پوزخندی پیروزمندانه به او خیره شده بود. بی آن که متوجه منظورش شود همان طور سر جایش ایستاد تا یونگ بین از نظرش دور شد. هر چه بود توطئه جدیدی برای به زمین زدنش بود و این بار شاید شدیدتر از دفعات قبل. شانه بالا انداخت و سوار تاکسی شد تا خودش را به دفتر وکیل برساند.

به محض رسیدن به دفتر سراغش را از منشی اش گرفت و منشی او را به داخل راهنمایی کرد. وکیل با دیدنش گفت: «زود اومدی!»

- وقت واسه تلف کردن نداشتم. میشه مدارک رو ببینم؟

- عجولی، همون طور که رئیس پارک می گفت

به سمت کشوی سمت راست میزش خم شد و فلشی را از آن خارج کرد و به سمت سه یون گرفت. سه یون بی وقت تلف کردن آن را از دستش گرفت و بعد از تشکر کوتاهی مشغول بررسی فایل های روی آن شد.

یک فایل صوتی و چند فایل عکس و ویدئو در آن بود. بلافاصله فایل صوتی را پخش کرد: «مطمئنم به خاطر احتیاط بیش از حدم سرزنشم نمی کنی، چون اگه این فایل‌ها به دستت برسه یعنی احتیاطم کاملا به جا بوده. نمی دونم چیا رو می دونی و چیا رو نمی دونی و به همین خاطر مجبورم هر چیزی رو که ازش با خبرم برات تعریف کنم. لحظه ای که ازت خواستم تحقیق درباره همسرم رو متوقف کنی به خاطر ترسم از مردنت بود. درست شنیدی... دادستان بی پشتوانه ای که کشتنش خیلی راحت بود، تنها امید من و جیمین توی دادستانی بود و مطمئن نبودم تو با رفتارهای بی پروایانه‌ت برای حل کردن پرونده همسرم سرتو به باد ندی. به همین خاطر ازت خواستم دست از تحقیق بکشی تا با متوقف شدن تحقیقات رسمی خیالشون راحت بشه و دست از تحت نظر گرفتن تو و اطرافیان من بردارن و وکیلم بتونه مخفیانه تحقیقات رو پیش ببره. و خوب... نتیجه‌بخش بود. وکیلم فهمید که رد پای یک نفر توی تموم اتفاقاتی که دور و بر من می افته هست: «هان جه جون» مسئول پرونده همسرم، مدارکی که کیم هیون جو به دست آورده بود، و در آخر هم بازپرس پرونده‌م... همه و همه به اون ختم میشه. نمی دونم شروع رابطه هان جه جون با کیم هیون جو کجا بوده اما می‌دونم که به قبل از پرونده‌ی همسرم برمی گرده و خوب... فهمیدن این که اون همسر توئه دو تا جواب پیش روی من گذاشت: یا تو هم قربانی این بازی بزرگ شدی و به خاطر موقعیتت توی دادستانی بهت نزدیک شده، یا شاید وسط راه تصمیم گرفتی تغییر جبهه بدی و باهاشون همدست بشی که البته حالا می دونم احتمال مورد اول خیلی بیشتره. دلیلش رو نمی دونم اما از اونجایی که هان جه جون خیلی قبل از ماجرای همسرم تو رو می شناخته، فکر می کنم یک معمای حل نشده این وسط هست که شاید تو جوابشو بدونی؛ این که چرا باید به محض وارد شدنت به دادستانی بهت نزدیک بشه؟»

سه یون به محض رسیدن به این جمله لپ تاپ را بست. تشنه‌ی حقیقت بود و مثل کویر زده‌ای بعد از جستجوی بسیار به آب رسیده بود؛ اما این به این معنی نبود که چنگال حقیقت روحش را نمی‌خراشید و گلویش را در چنگ نمی گرفت. با لب‌هایی لرزان رو به وکیل گفت: «فکر کنم بهتره تنهایی گوش کنم... اگه سوالی بود می پرسم. ممنون» و در حالی که تلاش می کرد لرزش دست هایش را کنترل کند، لپ تاپ را در کیفش گذاشت و راه خانه را در پیش گرفت. با فکر به خانه آرامش کم رنگی وجودش را در بر گرفت؛ سونگ یون تنها به اندازه یک در از او فاصله داشت.

به محض رسیدن به خانه راهش را به سمت خانه سونگ یون کج کرد و زنگ زد. نمی‌دانست چهره اش در چه حالتی بود که سونگ یون به محض دیدنش بی آن که مثل همیشه سر به سرش بگذارد تنها پرسید: «حالت خوبه؟»

سه یون آرام زمزمه کرد: «میشه بیام تو؟» لحن ملتمسانه اش سونگ یون را می ترساند. از جلوی در کنار رفت تا سه یون وارد خانه شود. تنها چیزی که خیالش را کمی راحت می کرد این بود که می دانست سه یون برای حرف زدن آمده است. آرام پرسید: «چی شده؟» سه یون با لحن بی جانی زمزمه کرد: «می ترسم» سونگ یون که زمزمه آرام سه یون را نشنیده بود، پرسید: «چی گفتی؟»

- می ترسم

لحن پر از وحشت سه یون، سونگ یون را می ترساند. نگران پرسید: «از چی؟»

- نمی دونم چه طور باید برات توضیح بدم... یک چیزی که ازت دوره... هر قدر هم ترسناک باشه چون دوره تو ازش نمی ترسی... اما حتی یک چهره‌ی آشنا می‌تونه وقتی کنارت میاد غافلگیرت کنه و تو رو بترسونه...

سونگ یون بهت زده از این چهره‌ی سه یون که تا به حال ندیده بود، پرسید: «چی شده؟»

- من با کی زندگی کردم، سونگ یون؟

اولین بار بود که پشیمانی را در پس کلمات سه یون می شنید؛ با خود فکر کرد حتی در زمانی که سه یون فهمیده بود مدارک پرونده در دست جه جون بوده هم این طور احساس پشیمانی را در پس کلمات سه یون نمی دید و حالا، انگار همه چیز برعکس شده بود. چه اتفاقی افتاده بود؟ سوالی که انگار سه یون قصد جواب دادن به آن را نداشت، چون به هذیان گویی هایش ادامه داد: «می دونی، راستش حق با سوجون اوپا بود! من حماقت کردم. حاضر نشدم وقتی که لازم بود به خانواده‌ی خودم تکیه کنم و وقتی یکی خارج از خانواده‌م بهم این پیشنهاد رو داد بلافاصله قبول کردم... خسته بودم... از مستقل بودن، از تکیه کردن به خودم... از جنگیدن با این دنیای ناعادلانه... چشمامو بستم و سقوط کردم... غافل از این که پایان هر سقوطی یک زمین خوردن هست، یک شکستن هست... و من چه بد زمین خوردم و چه بد شکستم...»

سونگ یون در حالی که چشمانش پر شده بود بار دیگر با لحنی ملایم گفت: «چی شده؟»

MirageWhere stories live. Discover now