نگاه تههیونگ روی جیمین ثابت شده بود که در حیاط خانهی خالهاش مشغول صحبت پای تلفن با کسی بود که تههیونگ کوچک ترین ایدهای از هویتش نداشت. وقفههای طولانی بین تکان خوردن لبهای جیمین نشان از آن داشت که مخاطبش بیشتر صحبتها را انجام میدهد چون کلماتی که جیمین بر زبان میآورد، از چند کلمه تجاوز نمیکرد.
با صدای خالهاش مجبور شد نگاهش را از جیمین بگیرد و توجهش را به او بدهد: «کیم تههیونگ، وقتی جییونگ گهگاه پای تلفن از دستت شکایت میکرد با خودم فکر میکردم داره اغراق میکنه، اما انگار حق با اونه»
تههیونگ چهره اش را در هم کشید و با قیافه ای که فریاد میزد که احساس میکند حرفهای خالهاش برایش بیش از حد سنگین است، اعتراض کرد: «خاله!»
خالهاش خنده ای کرد و در حالی که آخرین ظرفهای روی میز را از دست تههیونگ بیرون میکشید، جواب داد: «من که ازت نخواسته بودم کمک کنی، خودت پیشنهاد دادی و حالا هم داری از زیر کار در میری!»
ته هیونگ با آهی از ته دل نگاهش را به بالا دوخت و تصمیم گرفت سکوت کند. خالهاش همان طور که مشغول شستن ظرف ها شده بود، گفت: «اگه این قدر نگرانشی برو پیشش. اینها کارای هر روز این خونهست» و ته هیونگ انگار منتظر همین اجازه باشد، به سمت خالهاش دوید، بوسهای از روی گونهاش دزدید و همان طور که به سمت در ورودی خانه میدوید، گفت: «میسونشی، میدونستی اگه شوهر نکرده بودی، خودم باهات ازدواج میکردم؟»
خنده ای از طرف خاله اش در سالن طنین انداخت، اما آن صدای خنده در ذهن ته هیونگ تبدیل به سکوتی کر کننده شد، چون اثری از جیمین در کل حیاط نمی دید. ناباورانه دستگیرهی در را که مطمئن بود اگر از جنسی به جز فلز می بود، زیر فشار دستش له می شد، رها کرد و بدون آن که توجهی به پاهای برهنه اش کند که قرار گرفتنشان روی زمین سرد که تابش مستقیم آفتاب زمستانی هم توان گرم کردنش را نداشت، لرزه به تنش می انداخت، قدم به حیاط گذاشت تا آنچه را که دیده بود، تایید کند. با ندیدن جیمین در هیچ کجای آن حیاط نه چندان بزرگ، لحظه ای حتی نفس کشیدن را فراموش کرد. دو قدم نامتعادل دیگر به جلو برداشت و بالاخره پاهای ناتوانش او را سر جایش متوقف کردند. با دهان باز، بار دیگر انگار که قرار بود در نتیجه تاثیری داشته باشد، حیاط را از نظر گذراند.
خاطرهی آن شب جهنمی که سئول را در جستجوی جیمین زیر پا گذاشته بود دوباره در ذهنش جان گرفت. آنچه به آن نیاز داشت، شوک نبود. به سمت خانه برگشت و با دویدن در سالن نگاهی به آشپزخانه انداخت و گرچه میدانست بی فایده است، رو به خاله اش پرسید: «خاله، جیمین رو ندیدی؟»
خاله اش نگاهی به حیاط انداخت و گفت: «مگه توی حیاط نبود؟» و در حالی که به سمت پنجره حرکت می کرد، چیزی را که همان لحظه متوجهش شده بود، رو به ته هیونگ که مشخص بود از ندیدن دوستش وحشت کرده است، اعلام کرد: «حتما توی خونهست، کفشهاش دم دره»
![](https://img.wattpad.com/cover/187083401-288-k74199.jpg)
YOU ARE READING
Mirage
Fanfictionخلاصه: پارک جیمین وارث یکی از بزرگ ترین شرکت های کره جنوبی با زندانی شدن پدرش، مجبور به جنگ با مادر خوانده ش برای حفظ شرکت میشه. با این حال گذشته همیشه برای شکارش آماده ست و درگیریش با ته هیونگ، باعث صدمه دیدن مغزش و فراموشی و حتی عوض شدن شخصیتش میش...