chapter 61

280 57 4
                                    



گوشی را از گوشش فاصله داد و به دیوار تکیه داد: «مواظب خودت باش!» چه کار سختی! وقتی کسی که داشت به او صدمه می زد خودش بود. باید از خودش در برابر خودش مراقبت می کرد؟ سرش را بالا گرفت تا مانع ریختن اشک هایش شود. بغض در حال خفه کردنش بود. در اتاق را باز کرد و سر جایش برگشت. انگار تنها جایی در دنیا که می توانست در آن نفس بکشد کنار سه یون بود. سه یون لحظه ای چشمانش را باز کرد اما جیمین هر چه انتظار کشید نگاه تبدار سه یون متوجهش نشد؛ انگار او را نمی دید و پلک های خسته اش لحظه ای بعد دوباره روی هم افتاد. جیمین سرش را پایین انداخت و آهی کشید. سونگ یون که نگاه خسته جیمین را دید او را به سمت تخت بغلی برد و گفت: «بگیر بخواب. من حواسم هست.»

جیمین سرش را به علامت منفی تکان داد. سونگ یون گفت: «نترس نمیذارم 17 ساعت بخوابی.» لبخند تلخی روی لب هایش نشست؛ باز هم سونگ یون و باز هم همان حرف هایی که مثل شکلات تلخ بود! روی تخت به سمت سه یون دراز کشید. می خواست تا لحظه آخر با خواب مقابله کند. شاید هم از هجوم خاطراتی که تازه به خاطر آورده بود می ترسید.

***

حدسش درست بود. به محض بسته شدن چشمانش تمام آن خاطرات جلوی چشمانش جان گرفت. همان غرور و نخوت؛ همان لحن تند؛ همان حرف های نیشدار برای این که طرف مقابلش هم به اندازه او احساس بدبختی کند. لب های لرزان از بغض سه یون و نگاه پر از تنفر سه یون به خودش و جمله ای که بر زبان آورد: «با تمام وجود ازت متنفرم چون تو دادستانی بودی که بابامو فرستادی زندان»

در حال جنگ با خودش بود. نمی خواست بیش از این چیزی به خاطر بیاورد. گرچه انگار پلک هایش اجازه این کار را به او نمی دادند و بی رحمانه، با اصرار از او می خواستند تا پایان این ماجرا را به خاطر بیاورد. اما این درد چه بود که در حین گفتن این حرف ها به سه یون احساس می کرد؟ این درد که انگار بیش از سه یون او را می سوزاند چه بود؟ قطره اشکی از گوشه چشمان بسته اش سرازیر شد. چرا احساس می کرد برای آسایش خودش سه یون را آزار می دهد و نه به خاطر نفرتش از سه یون؟ حرف های ته هیونگ در سرش پیچید: «من حقی برای سرزنش کردن تو ندارم چون خودم بودم که بهت قول دادم تا جهنم هم باهات بیام. اونی که باید تو رو ببخشه من نیستم، سه یون نوناست.»

صدای ته هیونگ انگار او را به خاطره دیگری برد. خاطره ای که صدای خنده ته هیونگ را کنار گوشش می شنید: «جیمین! خیلی کیف میده، چرا نمیذارن موتور سوار بشیم؟ خیلی هم می چسبه» نسیم خنک را روی صورتش احساس می کرد. همان لحظه صدای خودش را شنید: «چرا؟ چون اگه بخوریم زمین هیچی ازمون نمی مونه. تو دیوونه ای کیم ته هیونگ!» و ته هیونگ که جواب داد: «برای همینه که دوستم داری مگه نه؟» خودش هم شروع به خنده کرد. فریادهای مست از شادی و هیجانشان تمام کسانی را که صدایشان را می شنید به سمتشان برمی گرداند. همان لحظه موتوری از آنها سبقت گرفت و چند متر جلوتر توقف کرد. متوجه منظورش می شد. کل کل سرعت بود. پرسید: «هستی؟» ته هیونگ خنده ای کرد و گفت: «تا خود جهنم هم هستم»

جهنم!

نگاهی به ته هیونگ کرد که با پیشانی زخمی روی زمین افتاده بود. خودش هم زخمی بود به زحمت می توانست خودش را به سمت ته هیونگ بکشاند. دردی که در پهلویش پیچید نفسش را برید. به محض این که توانست نفس بکشد دستش را دراز کرد و تکانش داد: «ته هیونگ!» اما ته هیونگ به هوش نبود که جوابش را بدهد. نگاهش به سمت موتورش و بعد به خیابان افتاد که پر از خرده های چراغ موتورش و خون بود. قطره های اشک از چشمانش روی آسفالت سرد سرازیر شد. اگر این جهنم نبود پس چه بود؟

با سر درد وحشتناکی از جا پرید و نشست. دستش را روی صورت خیسش کشید تا اشک هایی را که بی اختیار روی صورتش می ریخت پاک کند. همان طور که نفس نفس می زد، دو دستش را به سرش گرفت و نگاهش را به اطراف چرخاند. چشمش به سونگ یون افتاد که سرش روی تخت سه یون بود و خوابش برده بود. هوا هنوز تاریک بود و عقربه ساعت 4 را نشان می داد. به پشتی تخت تکیه داد و سرش را روی زانوهایش گذاشت. نفسش از خفه کردن صدای گریه اش بند آمده بود و به هق هق افتاده بود. سرش را بلند کرد و نگاه مستاصلش را به سه یون دوخت. در ذهنش بیش از هزار جمله در حال چرخیدن بود. اما انگار تمام آنها در این یک جمله خلاصه می شد: «چرا بیدار نمیشی؟» و انگار این جمله هق هقش را شدت داد. بالشی را که روی تخت بود برداشت و سرش را در آن فرو کرد.

کمی که آرام گرفت همان طور که سرش روی بالش روی زانوهایش بود به سمت سه یون برگشت. خودش هم می دانست مثل بچه هایی شده است که توجه می خواهند. اما توجهی که می خواست نمی توانست به دست بیاورد. صدای سه یون در دادگاه در سرش پیچید: «اگه چیزی یادت اومد بنویس» نگاهی به اطرافش کرد اما چیزی نبود که بتواند روی آن بنویسد. یاد گوشی اش افتاد و شروع به نوشتن تمام حالاتش کرد. گرچه بر خلاف توصیه سه یون، چیزی از خاطراتی که به یاد آورده بود ننوشت. نگاهش به سمت ساعت برگشت. انگار عقربه های ساعت هم با او سر جنگ داشتند. چشمانش از زور خواب می سوخت اما از خوابیدن می ترسید. روی تخت دراز کشید و همان طور مشغول گوشی اش شد. تا جایی که می توانست با خواب مبارزه کرد. اما ده دقیقه بیشتر طول نکشیده بود که دوباره خوابش برد.

***

جیمین با صدای سونگ یون چشمانش را باز کرد و با دیدن چهره اش از جا پرید. سونگ یون گفت: «آروم» با چهره ای که کاملا هوشیار شده بود پرسید: «چی شده؟»

- هیچی، چیزی نیست! میرم کارهای ترخیصش رو انجام بدم. بیدارت کردم بریم خونه

دستی به صورتش کشید و نگاهش به سمت سه یون برگشت. هنوز خواب بود. سونگ یون از اتاق بیرون رفت و او بی آن که بداند چهره اش در چه حالی است به سمت سه یون رفت و آرام تکانش داد. چشم های سه یون آرام باز شد و با دیدن جیمین و موهای به هم ریخته اش خنده ملایمی کرد و گفت: «این چه قیافه ایه؟» جیمین بی اختیار لبخندی زد و چشمانش پر شد. انگار تمام دلتنگی های دیشبش با این جمله نه چندان مهربانانه سه یون ناپدید شده بود. با همان لبخند گفت: «سونگ یون نونا گفت بیدارت کنم بریم خونه»

- سونگ یون اینجاست؟

جیمین سرش را به علامت مثبت تکان داد. همان لحظه سونگ یون سر رسید: «بله که اینجام! من نباشم کی باشه؟» سه یون بی اختیار خندید. سونگ یون با همان لحن ادامه داد: «فکر نکن از گناهت می گذرم! دیشب آواره مون کردی» نگاه نگران سه یون به سمت جیمین برگشت: «دیشب اینجا بودی؟» سونگ یون اجازه نداد جیمین دهان باز کند: «بله! از کنار جناب عالی جم نخورد. حالا هم زود باش بلند شو می خوام برسونمت خونه برم سر کار» سه یون جواب داد: «تو برو. خودم می تونم برگردم»

- باز شروع کردی؟

- جیمین هست دیگه! تو برو

- باشه! لااقل بلند شو براتون ماشین بگیرم خیالم راحت بشه

سه یون با خروج از بیمارستان و به محض خداحافظی از سونگ یون و حرکت تاکسی از جیمین پرسید: «کل شب بیدار بودی؟» جیمین با صدایی که به سختی شنیده می شد گفت: «نه. چند ساعتی خوابیدم»

- پس گریه کردی!

جیمین سکوت اختیار کرد. سه یون با ملایمت گفت: «به من نگاه کن» نگاه جیمین به سمتش برگشت. سه یون گفت: «دیروز بهم گفتی از به یاد آوردن کارهایی که با من کردی بیشتر می ترسی!» جیمین سرش را به علامت مثبت تکان داد.

- می خوام جوابتو بدم

جیمین این بار سرش را به علامت منفی تکان داد. انگار از چیزی که سه یون می خواست بگوید می ترسید. می ترسید بداند با سه یون چه کرده است. در عوض سه یون برای آرامش دادن به او دستش را در دست گرفت و ادامه داد: «اولین باری که دیدمت 14 سالت بود. تازه مادرتو از دست داده بودی و پرونده مادرت به من سپرده شده بود. اما با وجود این که پدرت و من هر دو مطمئن بودیم مادرت کشته شده مدرکی پیدا نشد که بتونم پرونده رو به دادگاه ببرم و در نهایت پرونده به عنوان یک تصادف بسته شد. اون پسر بچه ای که اون روز دیدم، همین جیمینیه که الان روبروی من نشسته.»

جیمین در سکوت تنها به سه یون چشم دوخته بود. سه یون ادامه داد: «دو سال و نیم بعد پرونده پدرت بهم سپرده شد. خواستم در ازای پذیرش حکم به وکیل مدافع پدرت پیشنهاد مجازات سبک تری رو بدم. اما وکیل پدرت قبول نکرد. این ها رو برات تعریف کردم تا بدونی من هم در به وجود اومدن اسب وحشی بی تقصیر نبودم.» جیمین گنگ نگاهش می کرد. سه یون لبخندی زد و گفت: «لقب اسب وحشی رو من بهت داده بودم. چون به هیچ وجه رام شدنی نبودی!» جیمین با همان چشمان پر از اشک لبخندی زد. سه یون ادامه داد: «یک چیز دیگه هم هست که باید بدونی...» به روبرو چشم دوخت و در گذشته غرق شد: «هر دفعه که دردسر درست می کردی، می خواستم از دستت فرار کنم. اما حالا که بهش فکر می کنم می بینم دردسرهای تو تنها چیزی بود که منو به زندگی پیوند می زد. اگه تو نبودی مثل یک بادبادک بدون نخ گم می شدم» دست جیمین را در دست فشرد و ادامه داد: «امروز روز قرائت وصیت نامه پدرته.» جیمین سرش را پایین انداخت و گفت: «نمیشه من نیام؟»

پاسخ «نه» روی لب های سه یون خشک شد. وقتی می دانست دیدن کیم هیون جو چه قدر برایش عذاب آور است، نمی توانست از او بخواهد دوباره در جایی حضور داشته باشد که نامادری اش در آن حضور دارد. سرش را به علامت مثبت تکان داد و گفت: «باشه. بمون خونه»

چند دقیقه بعد به خانه رسیدند. به محض باز کردن در خنده اش گرفت. پسرها همه در پذیرایی خوابیده بودند و آن قدر در هم پیچیده بودند که نمی شد دست و پاهایشان را از هم تشخیص داد. طبق معمول دست های هوسوک در هوا بود. تنها یونگی روی کاناپه خوابیده بود و بقیه همه روی زمین بودند. تنها جونگ کوک بین بچه ها نبود. سه یون اشاره ای به ساعتش کرد و به اتاقش رفت. جیمین هم به سمت اتاقش رفت. با باز کردن در متوجه جونگ کوک شد که روی تختش خوابیده بود. در کمد را باز کرد و بالش و پتویی برداشت و به پذیرایی برگشت و کنار بقیه پسرها روی زمین دراز کشید.

***

سه یون بی توجه به کیم هیون جو پشت میز نشسته بود و سعی می کرد خودش را مشغول گوشی اش نشان دهد. بی حال تر از آن بود که بتواند با او بجنگد. گرچه انگار کیم هیون جو قصد نداشت او را به حال خود بگذارد: «جیمین کجاست؟» بی آن که سرش را از گوشی اش بیرون بیاورد گفت: «حالش خوب نیست، البته برعکس بعضی ها که تظاهر می کنند»

باز شدن در و وارد شدن وکیل پدر جیمین مانع بحثشان شد: «ببخشید که دیر کردم! بفرمایید» و افراد حاضر در اتاق را دعوت به نشستن کرد. کیم هیون جو با لبخندی پیروزمندانه به وکیل خیره شده بود. وکیل شروع به خواندن وصیت نامه کرد. مواردی که در وصیت نامه آمده بود تنها شامل خانه و ویلاهای رییس پارک می شد که البته خانه به اسم جیمین بود. کوچک ترین حرفی از سهام به میان نیامده بود. کیم هیون جو که انگار قبلا از محتوای وصیت نامه خبر داشت با لبخند از جا بلند شد و تشکر کرد. سه یون بود که پرسید: «درباره سهام چیزی نگفتید» وکیل جواب داد: «به خاطر این که سهام به اسم رییس پارک نیست.» کیم هیون جو سر جایش نشست. سه یون ادامه داد: «متوجه منظورتون نمیشم!»

- رییس پارک به عنوان نماینده قانونی سهام شرکت رو در اختیار داشته

کیم هیون جو پرسید: «نماینده قانونی کی؟» وکیل که انگار حوصله آن دو را نداشت مدارک را روی میز به سمتشان سر داد. سه یون مشغول خواندن شد. جمله ها را نیمه تمام رها می کرد و به سراغ جمله بعدی می رفت. از روی نیمی از کلمات گذشت. آن قدر سریع خوانده بود که نمی دانست چیزی که خوانده حقیقت دارد یا نه. پدر جیمین تمام سهامش را منتقل کرده بود. 30 درصد سهام را به اسم جیمین کرده بود و 5 درصد باقیمانده را به اسم جونگ کوک! سرش از این اطلاعاتی که آن را درک نمی کرد در حال انفجار بود. صدای کیم هیون جو او را از هپروت بیرون کشید: «این سند ارزش قانونی نداره! قانونا نیمی از اموالش باید به اسم من باشه» وکیل تنها یک جمله بر زبان آورد: «تاریخ سندو ببینید»

نگاه سه یون به سمت تاریخ رفت. تاریخ سند یک ماه قبل از ازدواج کیم هیون جو با رییس پارک بود. به زور جلوی خنده اش را گرفته بود. رییس پارک درست طبق قانون نیمی از اموالش را به کیم هیون جو داده بود. وکیل رو به سه یون گفت: «شما جین سه یون هستید؟»

- بله! خودم هستم

ام پی تری پلیری را از پاکت خارج کرد و به او داد: «رییس پارک ازم خواستند اینو به دست شما برسونم» سه یون ام پی تری پلیر را برداشت و به سمت خروجی رفت. باید قبل از کیم هیون جو دست به کار می شد.

MirageWhere stories live. Discover now