Chapter 36

174 51 10
                                    



ذهنش پرسه در بیشه‌ی تو در توی خاطراتش می زد و بدون دادن فرصتی برای مرور کامل خاطره ای، او را از لحظه ای به لحظه ای دیگر پرتاب می کرد. درست همان طور که از روز اولی که جه جون را دیده بود، به روز اولی که او را در روز شروع به کارش دیده بود، پرتاب شد.

روزی را به خاطر آورد که افسری که او را از رفت و آمدهایش به اداره می شناخت، روبرویشان ایستاد و خبر رفتن پدرش را به آنها داده بود. مادرش را به خاطر آورد که نتوانست خبر را تاب بیاورد و از حال رفت، برادرش را به خاطر آورد که تلاش کرد تکیه گاهی برای مادرش باشد و خودش را به خاطر آورد که مثل مجسمه‌ای سر جایش خشک شده بود.

با این حال ذهنش، انگار که از دست او عصبانی باشد و بخواهد تمام حماقت هایش را بر سرش بکوبد، بدون آن که فرصتی برای درک کامل آن خاطره به او بدهد، او را وسط خاطره دیگری کشید؛ خاطره ای که روی پله‌های دادستانی رخ می‌داد و صدای نه چندان آشنایی که او را از رفتن به دفترش منع کرد: «جین سه یون؟!»

خودش را به خاطر آورد که به سمت آن صدا برگشت و جه‌جون را به خاطر آورد که می‌گفت: «وقتی شنیدم اسم دادستان جدید جین سه‌یونه، شک داشتم که دختر همکار خودم باشه!»

با این حال نتوانست پاسخ خودش را به خاطر بیاورد. تنها می دانست این بازی احمقانه از همان لحظه شروع شده بود و او به دام افتاده بود. آنچه که جه جون از لحظه‌ی ورودش به دادستانی به دنبالش بود، یک پرونده نبود! آنچه که جه جون به دنبالش بود «جین سه‌یون» بود و او خودش را مثل هدف راحتی در اختیارش گذاشته بود.

شدت عصبانیت لحظه ای گام هایش را روی زمین متوقف کرد. نه این که از ابتدای مسیرش عصبانی نبوده باشد؛ همان عصبانیت بود که باعث شده بود از خانه بیرون بزند، اما در آن لحظه عصبانیتش به درجه غیر قابل تحملی رسیده بود. سعی کرد نفس عمیقی بکشد. درست بود که نقشه ای که در سر داشت، نمی توانست نامی جز دیوانگی داشته باشد، اما باید تا لحظه ای که می توانست آن را عملی کند، آرام می ماند. نباید پیش از آن که بتواند به هدفش برسد، دستگیر می شد.

پرسه‌های ذهنش در خاطراتش بی‌هدف بود اما پرسه‌های پاهایش در خیابان‌های سئول نه!

از لحظه ای که بدون جلب توجه جه بوم از خانه خارج شده بود و بدون هیچ محافظی در این سئول درندشت که از هر گوشه اش ممکن بود، تهدیدی به جانش شود، قدم گذاشته بود، می دانست که هدفش از این گردش چه بود. چیزی در ذهنش پایان یافته بود، چیزی درونش فرو ریخته بود و بازگشتی نبود و تصمیم گرفته بود حال که همه چیز قرار بود به پایان برسد، خود، پایانی راضی کننده برایش رقم بزند. خسته از این بازی شطرنج بی پایان که تنها باید در آن حضور می یافت و به فرمان کسی که مشغول بازی بود، حرکت می کرد، تصمیم گرفته بود این بار ابتکار عمل را در دست بگیرد و این بازی را که مدام در حال باختن آن بود، به پایان برساند.

MirageWhere stories live. Discover now