Fata Morgana - 16

155 40 11
                                    

بچه‌ها من الان متوجه شدم که تیکه آخر پارت قبل جا مونده بود🤦🏻‍♀️
به اجبار به این پارت اضافه‌ش کردم
امیدوارم لذت ببرید💝
کامنت یادتون نره🥺

——————————————————

لحظه‌ای که سونگ یون با او تماس گرفته بود، بی خیال رساندن سه یون به خانه شده بود و با عجله این جا آمده بود تا همراه سونگ یون شود تا شاید بتواند از این موقعیت عجیب و غریب سر در بیاورد، گرچه در آن لحظه که روی صندلی داخل مطب کیم جه کیونگ نشسته بود، آرزو می کرد کاش دنبال سه یون رفته بود؛ کاش نمی دانست، کاش نمی فهمید. بی اراده چشم به سونگ یونی دوخته بود که مثل گلوله‌ی آتشی از سر عصبانیت می سوخت. با خشم اما بدون کوچک‌ترین عجله‌ای از جا بلند شد: «شماره حسابت رو بفرست... بالاخره این اولین و آخرین هدیه‌ای میشه که بچه‌ت از خاله‌ش می‌گیره... قول میدم به اندازه کافی باشه!»

نگاهش دست سونگ یون را دنبال کرد که روی دستش نشست و آن را کشید. اختیارش را به دست سونگ یون سپرد و اجازه داد او را با خود از اتاق خارج کند. در آن لحظه حتی درک معنی کلمات سونگ یون هم برایش سخت بود. به نظر می رسید این یک اعلام خداحافظی همیشگی از همکلاسی سابقش باشد اما آیا مجبور بود آن را به این شیوه‌ی سخت بیان کند؟ یا شاید هم بیانش چندان سخت نبود و ذهن درگیر او بود که هضم آن جمله را تا آن حد سخت کرده بود.

سونگ یون از عصبانیت در حال لرزیدن بود. باورکردنی نبود که جثه‌ای به این کوچکی تا این حد گنجایش خشم را داشته باشد. همزمان با رها کردن دست جیمین شکایت کرد: «باورم نمیشه! هیچ وقت فکر نمی کردم کسی باشه که بیشتر از سه یون درکش نکنم... جه کیونگ دیوونه شده!»

گرچه لحظه‌ای بعد که به سمت جیمین برگشت، نسبتا آرام شده بود: «بعدا میام با سه یون حرف می‌زنم، فعلا تو حالی نیستم که بتونم... حالت خوبه؟»

جمله‌ای از دهان جیمین خارج نشد. نمی‌دانست؛ حتی نمی‌دانست خوب بودن در این وضعیت چه معنایی دارد و اصلا ممکن است؟ به حدی شوکه بود که حتی نمی‌توانست از حال خودش مطمئن باشد، چه برسد به آن که بتواند کلمه‌ای بر زبان بیاورد.

- چت شده؟ حالت خوب نیست؟

نگرانی در صدایش احساس می‌شد. چاره‌ای جز بر زبان آوردن کلمه‌ای نداشت. در غیر این صورت سونگ یون به پرسیدن سوالاتش ادامه می‌داد. این بود که به زحمت بر زبان آورد: «خوبم» و آرزو کرد سونگ یون با این جمله او را به حال خودش بگذارد. به تمام توان بدنش برای فکر کردن نیاز داشت و سوالات سونگ یون تنها وضعیت را بدتر می‌کرد.

- می‌تونی رانندگی کنی؟

دوباره از وسط خلسه‌اش بیرون کشیده شد تا جواب مثبت کوتاهی بدهد. اما سونگ یون با آن نگاه نافذش کاملا متوجه بود که حقیقت کاملا بر خلاف آن است: «نمی‌تونی»

MirageWo Geschichten leben. Entdecke jetzt